خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

.

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۲۷ ب.ظ

درست آخرین روزهای سال 90 بود که خیلی اتفاقی، متوجه‌ی انتشار کتابی با عنوانِ عجیب و کنجکاوی‌برانگیــــز "مورتالیــــــــته و جیــــــــغ سیاه" شدم که مجموعه‌ای از تجربیات و خاطراتِ خانومِ "زویا طاووسیان" از دوره‌ی پر فراز و نشیبِ رزیدنتی‌اش در رشته‌ی زنان و زایمان، با لحنی صمیمی و خودمانی و چفت و بستی قابل قبول بود.

بماند که کتاب، به چه شکلِ بامزه‌ای، ظرفِ یکی-دو ساعت به دستم رسید؛ آخر سال بود و من مسافر و یک عالمه کارِ تلنبار شده و انجام نداده؛ ولی سخت بود زمین گذاشتنِ چنین کتابِ جذابی. خلاصه تمام روزهای آخر سال و دقایق انتظار در فرودگاه و پرواز و روزهای سفر، کتاب، شد همراهِ همیشگی‌ام. جوری شده بود که دلم نمی‌خواست تمام شود. آن آخرها، با مکث، هر پاراگراف را می‌خواندم.

با زویا طاووسیان، بی‌خوابی کشیدم، درد کشیدم، اشک ریختم، خسته شدم، بریدم، یاد گرفتم، به تلخی خندیدم، تصمیم گرفتم، اراده کردم و تجربه کردم و تجربه کردم.

"مورتالیته و جیغ سیاه"-که در جریانِ مطالعه‌ی کتاب، می‌فهمیم مورتالیته-موربیدیته، به معنای جلسه‌ی اضطراریِ بیماری-مرگ و میــــرِ کِیس‌های پزشکی و جیغ سیاه، اسمی است که زویا برای سال سه‌ایِ بی‌رحمِ بیمارستان در نظر گرفته- کتابی است پر از حس‌های ناب انسانی.

از ترس و نگرانی و بغض و وحشت و تردید و یاس و پشیمانی گرفته تا شادی و ذوق و امیـــــــــد و موفقیت.

کتابِ "مورتالیته و جیغ سیاه"، کتابِ زندگی است.

 

*باید بدون آنکه وقفه‌ای در کار باشد، 32 ساعت کشیک بدهیم. با چشم­‌های باز خواب می‌­بینم. تنها حدود 14 ساعت می­‌توانیم به خانه برویم. بقیه، این 14 ساعت را استراحت می­‌کنند اما من دوتا جوجه، دوتا کودک سه ساله دارم که وقتی آن‌ها را از مهدکودک شبانه‌روزی به خانه می­‌برم، می­‌خواهند با من بازی کنند. باید غذایشان بدهم، شیر برایشان گرم کنم، حمامشان کنم و هی دور خودم بچرخم تا ساعت 12 نیمه‌شب بشود. بعد از آن می­‌توانم چهار ساعت بخوابم یا درواقع بیهوش شوم. ساعت چهار صبح بیدار می­‌شوم. همسرم هم بیدار می­‌شود تا برای کار به تهران برود. من جوجه­‌هایم را برمی­‌دارم. برای ویزیت، ساعت 4:30 صبح در بیمارستان هستم. آماده‌­ام که سال بالایی‌ها به من پرخاش کنند؛ سر جلسه‌ی خاله­‌زنکیِ گزارش صبحگاهی(مورنینگ)، استادها، با تحریک سال بالایی­‌ها به صلّابه­‌ام بکشند، و ...تا 32 ساعت دیگر...

 

*توی اتاق زایمان بیمارستان، اولین بچه توی دستم گریه می­‌کند. باور ندارم که بچه را تنهایی گرفته­‌ام و بند نافش را بریده­‌ام. زیبا و معصوم است. اول سرش آمد. بینی و دهانش را تمیز کردم اما هنوز بقیه‌ی تنش توی بدن مادر بود. پلک زد و گریه کرد، اول ضعیف و بعد کَرکننده! دست­‌هایم دور گردن نازکش حلقه شد. یک فشار ملایم به پایین، شانه‌ی جلویی آزاد شد. بعد یک فشار به بالا و شانه‌ی عقبی هم آزاد شد. بعد یکدفعه تنه‌ی کوچک و پاهایش مثل یک ماهی بازیگوش سُرخورد به طرفم. میان فریادهای مادر و سال بالایی­‌های عزیز، به زحمت کنترلش کردم تا نیفتد. مادر و نوزاد و من گریه می­‌کردیم و آن سال‌بالایی، هنوز دارد داد می­‌زند که من باید بهتر بچه را کنترل کنم. دخترکِ کوچولو را گرم می­‌کنم، ازش می­‌پرسم:«دوست داری وقتی بزرگ شدی مثل من رزیدنت زنان بشی؟» چشم­‌های سیاهش را جوری گرد می‌­کند و جیغ می­‌کشد که می­‌فهمم می­‌گوید:«مگر دیوانه‌­ام؟» ؛ سال بالایی هنوز سرم جیغ می­‌زند، من هم گریه می­‌کنم. جیغ­‌هایشان هنوز توی گوشم می­‌پیچد؛ با هر زایمان، تکرار و تکرار می‌شود. چاره‌­ای نبود، من یک رزیدنت (دستیار) سال یکی بودم؛ یک کوزت!

این کتاب، توسط انتشاراتِ لوح زرین، منتشر شده.

در این‌باره بخوانید.

وبلاگ زویا طاووسیان.
 
یادداشتی بر کتاب

 

  • آذر

نظرات (۱)

خیلی مشتاق شدم بخونمش، ارزشش رو داره؟
پاسخ:
این یکی که واقعا ارزشمنده.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی