خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

۸ مطلب با موضوع «تجـــــربــــــــه هــــــا» ثبت شده است

.

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۵۵ ب.ظ

چند سالی‌ه که دنیا پر شده از جملات خوش آب و رنگِ توخالی بر پایه‌ی نظریات آبدوغ خیاریِ روانشناسی مثبت: «برای تغییر زندگی و حتی تغییر دنیا، افکار و نگاهت رو تغییر بده»، «تو انسانِ موفقی هستی که به هر آنچه اراده کنی، دست می‌یابی»، «اگر خوشبختی، نگاهت زیباست و اگر بدبختی، مشکل از درونِ توست» و... این نوع روانشناسی مدام یادآور می‌شه که ساختار خانواده، اجتماع یا محیط و نظامِ حاکم، هیچ نقشی در شرایط زندگی ما نداره و امکانات زندگی برای همه‌ به یک اندازه مهیاست و چیزی که باعث رشد یا عقب‌موندگی آدم می‌شه، نگاه و تفکرِ خودشه به زندگی. و با افراط در ترویج این نوع نگاه، هم منکر یه سری اصول ساختاری مثل جبرِ خانوادگی، محیطی، اجتماعی و جغرافیایی یا حتی تقدیر و قضا و قدر که ما مسلمونا با توجه به جهان بینیِ الهی به اون معتقدیم می شه، هم باعث غفلت مردم از ظلم و تبعیضی که نظام سرمایه‌داریِ دنیا بهشون تحمیل کرده؛ چرا که معتقده اگر به جایی رسیدی، خودت عُرضه داشتی و اگر نرسیدی، خودت مقصری. و مخاطبِ بدبختِ خوش‌باور هم فراموش می‌کنه که امکانات رشد برای همه‌ی مردم یکسان نیست و به لطف نظام سرمایه‌داری، بعضیا به شکل مشروع و خیلیا به شکل نامشروع، دسترسی بیشتری به امکانات مادی، رفاهی، فرهنگی، آموزشی و بهداشتی دارند. گزارش سالانه‌ی کِردیت بانک سوییس در سال 2015 می‌گه 85 درصد ثروتِ کل جهان در اختیار 8 درصد مردم دنیاست! -لابد بیل‌گیتس و زاکربرگ و چارتا سلبریتیِ هالیوودی و چند تا عرب خرپول- و این یعنی 92 درصدِ بقیه، تحت‌تاثیر اون 8 درصدی هستند که به واسطه‌ی پول، فرهنگ و هنر و آموزش و رسانه رو هم در اختیار دارند و یه جورایی در اغلب زمینه‌ها تعیین کننده‌اند. من نمی‌گم نگاه و تفکر و قدرتِ درون و خوش‌بینیِ آدما مهم نیس اما باور دارم صِرف تلاش آدما، لزوما به موفقیت ختم نمی‌شه و اون بیرون، اونقدر موانع و چالش‌های جدی وجود داره که گاهی، بی‌تعارف زمین‌مون می‌زنه و دیگه خیلی سخت می‌شه از جا بلند شد. راستش به همین خاطر ترجیح می‌دم اطرافیان برام ادای روانشناس‌های درپیت‌ رو درنیارن و این نظریات قشنگِ مسخره رو تحویلم ندن. این دری وریا شاید برای شما جواب بده ولی من از بس به آرزوهام فکر کردم و جذب‌ نشد که نشد، نه تنها به قانون «جذب» بی اعتمادم که به قانون «جاذبه» هم مشکوکم!

 

 

*این روزا دنیا واسه من، از خونه‌مون کوچیکتره... :-(

  • آذر

.

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ب.ظ

بلخره یک وقتی باید بینِ زندگی پر ریخت و پاش و زندگیِ معمولی، یک کدام را انتخاب کنیم. اگر می‌خواهیم ماشین خوب زیر پایمان باشد، در خانه‌ی شیک ساکن باشیم، از دبنهامز و ماذرکِر خرید کنیم و دست به سیاه و سفید نزنیم، باید جیب پر پول داشته باشیم. جیب پر پول، مستلزمِ درآمد خوب است و درآمد خوب، حاصل کار کردن با آدم‌های بی‌رحمی که دهنت را صاف می‌کنند. من همین‌ امروز انتخاب کردم که با مترو این‌ور آن‌ور بروم، لباس‌هایم را از حراج سالیان بخرم، قید محصولات اپل را بزنم و برای سفر به همین ده‌کوره‌های دور و بر قانع باشم، در عوض مجبور به تحمل توهین و تحقیر و ناحق شنیدن از کارفرمای پولدار گردن‌کلفت نباشم. پشت میزم در تحریریه روزنامه می‌نشینم، با چارتا همکارِ مشنگم سر و کله می‌زنم، اگر کسی یک کلمه حرفِ اضافه زد، از خجالتش درمیایم و به همین درآمد معمولی و قدرتِ خرید ناچیز قانعم! من امروز بینِ پول و عزت‌نفس، عزت‌نفسم را انتخاب کردم. کاش یادم بماند.

تجربه‌ها

 

 

  • آذر

.

پنجشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۱۲ ب.ظ

با عجله و سر و صدا داخلِ خانه می‌شود و بدون سلام و علیک، برگه را می‌گیرد جلوی چشم‌هایم. نامه‌ای که توضیح داده در صورتِ رضایتِ من، این فسقلی به همراه معلم و رفقایش به یک اردوی دو روزه می‌رود! جا می‌خورم و می‌گویم: «حالا بهش فکر می‌کنم.»؛ با هیجان توضیح می‌دهد که قرار است خیلی بهشان خوش بگذرد و این یک تجربه‌ی جدید است و نباید از دست بدهد. شب، بعد دیکته و خندوانه، گیر می‌دهد که امضا کن. برایش توضیح می‌دهم که واقعا سخت است برای یک سفر دو روزه، بدون حضور خودم، بهش اجازه بدهم و اگر کمی، فقط کمی صبر کند تا سر مامان خلوت‌تر شود، به زودی به یک سفرِ عالی می‌رویم. بداخلاق می‌شود و با بغض می‌گوید: «من دیگه بزرگ شدم. دلم می‌خواد زندگیِ خودمو داشته باشم. تو نباید منو تک و تنها تو خونه نگه‌داری. من حوصله‌م سر می‌ره، خسته شدم!»؛ بعد هم با گریه می‌خوابد. خنده‌م گرفته. فکر می‌کردم لااقل هفت هشت سال برای این بحث‌ها وقت دارم. ولی انگار همه چیز، همه‌ی آن لحظاتی که دیگر نمی‌گذاشت توی جمع بغلش کنم و ببوسمش؛ تمام آن وقت‌هایی که برای رفتن به مدرسه، سعی می‌کرد با ژل موهایش را شبیه کریس‌رونالدو کند؛ تمام روزهایی که با هم‌کلاسی‌هایش توی سرویس با آهنگ‌های درپیتِ حسین‌تُهی و علیشمس و ساسی‌مانکن همخوانی می‌کرد؛ همه‌ی روزهای عید که حتی توی توالت هم داد می زد: عوض نکنیا، بعدی تیلور سوییفته!؛ تمام روزهای بعد عید که قیمتِ سکه را به خاطر دوتا ربع سکه‌ای که عیدی گرفته بود، رصد می‌کرد و اسکروچ‌وار دست‌هایش را از شادی به هم می‌مالید؛ تمام شب‌هایی که با من چک و چانه می‌زد ببرمش سفر خارجی و... و حالا این اردوی دو روزه، اصرار داشتند به من نشان بدهند یک روز که خیلی هم دور نیست، این بچه بزرگ می‌شود و می‌رود و من کور و کـــر بودم! رضایتنامه را امضا می‌کنم و می‌خواهم بگذارم توی کیفش که کاغذی از جیب کیف میفتد: جاستین بیـــبِر لبخند می‌زند!

 

 

تجــربه‌ها

  • آذر

.

يكشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۲۷ ق.ظ

نود و سه، تلخ‌ترین سالِ زندگی‌م بود. شب‌های نود و سه با هق‌هق صبح شد. صبح‌های نود و سه با این سوال شروع شد که: من برای چی زنده‌م؟ و روزهای نود و سه با چالشِ: من اینجا چه‌کار می‌کنم؟، سر شد. یک جایی هست در Adjustment که دیویدِ تنها، صبح‌ها، مدت‌ها قبل از آلارمِ ساعتِ زنگ‌دارش بیدار است و زل زده به سقف؛ سحــرهای نود و سه این‌طوری سر زد. گله‌ای نیست. از سالِ جدید معجزه نمی‌خواهم. تقلایی برای برنده شدن ندارم. سیــمای زنی بازنده، زیباتر است...

azi

تجــربه‌ها

  • آذر

تنها، تویــی تو که می تپی به نبض این رهایی...

پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۵۶ ق.ظ
پسرکم امروز وارد هشت سالگی می شه. هشت عددِ بزرگیــه. باید باور کنم بزرگ شدنِ ناگزیرش رو. هشت سالگیِ این بچه در سی سالگیِ من، یعنی وقتی بیست و دو ساله بودم، دلم خواسته بچه داشته باشم! از سادگی و معصومیت بیست و دو سالگی‌م ممنونم که جراتِ انجامِ درست‌ترین کارِ زندگی‌م رو بهم داد. نمی دونم چه مَرَضی‌ه که من روز تولد خودم و حالا، روز تولد فسقلی، غمگینم. شاید چون روز تولد، علیرغمِ اینکه نشونه بیشتر شدنِ سن و سال‌ه، در واقع یادآور کم شدنِ فرصتِ زندگی و با هم بودن‌ه! صبح با یه عالمه ماچ محکم راهیِ مدرسه شده و من اینجا، کنار کیک و شمع و فشفشه و کلاه و...  منتظرم تا یکی دو ساعتِ دیگه برم مدرسه و با دوستاش جشن بگیریم... دلم گرفته. دوس دارم برم سفر. یه جای دور. برم روبروی سواحل مدیترانه، داااااااااد بزنم و اشکهامو باد ببره...
تجربه‌ها
  • آذر

.

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۰۰ ب.ظ

صبح ها سرِ کار، با تعدادی زن هم‌سن و سال خودم صبحانه می‌خوریم و فال می‌خوانیم و می‌خندیم و گاهی راجع‌به موضوع بعدی یادداشت‌های من حرف می‌زنیم. عصرها با ژاکت و جوراب کاموایی، کنار بخاری، از ماگ شازده‌کوچولو چای می‌خورم و گفتگوها را می‌شنوم و پیاده و تایپ می‌کنم. شب‌ها سالاد درست می‌کنم و دیکته می‌گویم و قرارهای فردا را فیکس می‌کنم. دوشنبه‌ها صبح با جذاب‌ترین استاد دنیا کلاس دارم. سه‌شنبه‌ها بعدازظهر با مهربان‌ترین‌ها جلسه‌ی داستان داریم. پنجشنبه‌ها شب برنامه‌ی سینما و رستوران گذاشتم. جمعه‌ها عصر با یک تیم دوست‌داشتنی، راجع‌به پرونده‌های هفته‌ی پیش رو حرف می‌زنیم. و بی اینکه بفهمم چطور، پاییز هم به نیمه رسید...

شاید هم زندگی همین باشد و من اینهمه وقت، بیهوده دست و پا می‌زدم....هوم؟

تجـربه‌ها

  • آذر

.

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۰۷ ب.ظ

پسرم! امروز، در جشنِ پایانِ سالِ پیش‌دبستانی، تمامِ مدتی که روی سِن بودی، منِ خـــر در حالِ زر زر بودم و اشکِ لعنتی رهایم نمی‌کرد. به یاد آوردنِ راهِ شش ساله‌ای که من و تو، فقط من و تو، با هم پشتِ سر گذاشتیم و دیدنِ قد و بالا و روی ماهت بعد از طیِ این مسیر دشوار، روی سِن، قلبم را مچاله می‌کرد. 

عزیزم! نباید تمامِ این تنهایی‌ها و دشواری‌ها باعث شود احساس کنی مدیونِ منی و از من دِینی به گردنِ توست. من خودم خواستم تو را داشته باشم. بخاطر خودم. من خودم مسئولِ تمامِ تنهایی‌ها و دلتنگی‌هایم هستم. تو آزادی که انتخاب کنی، عاشق باشی، زندگیِ خودت را داشته باشی و... بروی. تو از من آزادی.

تجربه‌ها

  • آذر

.

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۱۶ ب.ظ
امروز من و پسرکم اولین کوهنوردیِ مشترکمان را تجربه کردیم. مراحلِ کوهنوردی، شبیهِ دوره‌های مختلفِ یک رابطه یا حتی کلِ زندگی است. اولش شاد و خوش‌بین و پرانرژی هستی. وسط‌هاش گرمِ تلاش و امتحانِ راه‌های مختلف برای رسیدن به قله‌ی هدف. آخرش اما به غلط کردن میفتی و شک می‌کنی و درست وقتِ پشت سر گذاشتنِ آخرین شیب‌ها که اتفاقا نفس‌گیرترین‌شان هم هست، مدام از خودت می‌پرسی: "اصلا چی شد که چنین تصمیمی گرفتم؟"؛ ولی خب کافی است گوشه‌ای بنشینی و نفسی بکشی و صبحانه‌ای بخوری و خنده‌های سرخوشانه‌ی عزیزترین‌ت را ببینی تا تمام خستگی‌ات را فراموش کنی و در راهِ برگشت، همین‌طور که به دامنه نزدیک می‌شوی، با خودت فکر کنی: "سخت بود، ولی ارزشش را داشت..."
تجربه‌ها
  • آذر