خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

۱۴ مطلب با موضوع «خـــرده‌روایـت‌هــــــــا» ثبت شده است

.

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۸ ق.ظ

...قصه از شبی شروع می‌شود که زن، به دورهمیِ دوستانه‌ای دعوت می‌شود که به غیر از یکی دو نفر، کسی را نمی‌شناسد. کارش، تا دیروقت طول می‌کشد و تا برسد خانه و دوش بگیرد و لباس عوض کند و موهای ساده‌ی مشکی اش را، پشت سر جمع کند، یکی دو ساعتی از مهمانی گذشته. بعد با بارانیِ خامه‌ای و شال مشکی، با یک ظرف خوراکی که مثلا می‌تواند دلمه‌ی برگ مو باشد، به مهمانی می‌رود. سعی می‌کند به مردها و زن‌های غریبه لبخند بزند و راحت باشد. پلور مشکیِ گپ و شلوار جینِ جیوردانو پوشیده و در میانِ زنان موطلایی با تاپ و دامن‌های کوتاه، کمی وصله‌ی نچسب است. شنیده آقای عکاس معروف هم امشب در مهمانی است اما به واسطه‌ی کارش، آنقدر با عکاس‌ها سر و کله زده که فلان عکاس، گیرم با جایزه‌های جهانی و دعوت‌نامه از بهترین دانشگاه‌های دنیا هم، زیاد به چشمش نیاید. یک ساعتی گذشته و دلمه‌ها خورده شده و حاضران ازش تعریف کرده‌اند که: انگار به غیر از خوشکلی‌، هنرهای دیگری هم دارد و خندیده و با پسر بغل دستش، کمی راجب جواهرسازی حرف زده و عکس نمونه کارهای پسر را با هم دیده‌اند، که بلند می‌شود تا در بالکن سیگاری بکشد. به سوسوی نورِ چراغ‌های شهر چشم دوخته که آقای عکاس به بالکن می‌آید و بی‌ هیچ حرفی، ازش عکسی می‌گیرد. زن، همین‌طور که به جلو خیره شده، بی اینکه به مرد نگاه کند می‌پرسد همیشه بی‌اجازه از آدم‌ها عکاسی می‌کند؟ و مرد، سی و هفت هشت ساله، با موهای ماشین شده جوگندمی و سویشرت مشکی، جواب می‌دهد:..... و زن می‌گوید:..... و مرد جواب می‌دهد:..... و...

خرده‌روایت‌ها

  • آذر

.

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۴۰ ق.ظ

خوشحالی‌م از پیش‌بینی‌ِ سکوت و آرامش خانه‌ی جدید، عمر درازی نداشت. پسربچه‌ی طبقه‌سومی‌ها، یک بچه‌ی عنترِ عرعروی لجباز از آب درآمد که تمام مدتی که خسته از راه می‌رسم و نیاز دارم نیم‌ساعت، فقط نیم‌ساعت در سکوت دراز بکشم و چشمهام را ببندم، عینِ مارِ جعفری به خودش می‌پیچد. مامان جانش هم که از آن خانم‌های مقیدِ مذهبی است، لابد به عنوان یک روش نوین تربیتی، تمام مدتی که این بچه از تهِ جگرش جیغ بنفش می‌کشد، بلند بلند آیه‌های قرآن را با تلفظ صحیح و قرائتِ فصیح، ادا می‌کند و با خونسردی از بچه‌ که عنقریب است پانکراسش بزند بیرون، می‌خواهد که باهاش تکرار کند! قضاوتم درباره‌ی زوجِ خوش‌تیپ و شنگولِ طبقه‌ی دوم هم اشتباه بود و کاشف به عمل آمد خانمِ موطلاییِ پاشنه خداسانتی، از آن طفلکی‌هایی است که شب‌ها، ویکتوریا سیکرت به تن، تک و تنها توی تختِ دونفره‌ی سرد و خالی‌شان، فکر می‌کند و اشک می‌ریزد. دختربچه‌ی کم‌حرف و شُل‌مَن‌شُلیِ طبقه‌چهارمی‌ها هم که فکر می‌کردم: اوخی، چه مظلوم و مودب!، اوتیستیک و تحتِ معالجه است. این وسط، فقط پیرزنِ صاحبخانه است که بعد از گذشتِ چند هفته، کماکان بند کرده: هیچکس حق ندارد در این مجتمع سیگار بکشد! و انگار قصدِ تغییر نقش و غافلگیر کردنم را هم ندارد...

خرده‌روایت‌ها

  • آذر

.

دوشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ

راننده‌ی سانتافه‌ی سفید، جوانِ خوش‌تیپِ خوش‌قیافه‌ای بود که حین رد شدن از جلوی پنجره‌ی کافه، یک لحظه سر برگرداند و چشمش به «زن» افتاد. ناباورانه ترمز زد و عینک دودی‌اش را برداشت و خیره شد به زنِ غمگینِ سیگار به لبِ پشت پنجره. زن با چشم‌های درشتِ قهوه‌ایش، به مرد نگاه می‌کرد و با نگاه، التماس می‌کرد که بی‌اعتنا نباش. مرد، کمی دورتر از پنجره، جیغ لاستیکها را درآورد و پارک کرد و زار و نزار پیاده شد، آرام به سمت پنجره آمد، دست‌هایش را کلافه لای موهای مشکی برد و این پا و آن پا کرد. زن با بغض و نفسِ حبس شده، به مرد لبخند محزونی زد و با دست‌های لرزان، سیگار را خاموش کرد. مرد، چند دقیقه به جزییات چهره زن نگاه کرد و عاقبت سرش را زیر انداخت و رفت. بغض زن ترکید و یک قطره‌ی درشت اشک از گوشه‌ی چشمش چکیــد روی میز.

2

خرده‌روایت‌ها

  • آذر

یک مَــرَض مــدرن!

دوشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۴۷ ق.ظ

روانشناس‌ها یه اصطلاحی دارن به نام اختلالِ اضطرابِ بعد از حادثه! یعنی وقتی برای یه نفر، یه اتفاق عمیق و ناگهانی میفته، در آینده اگر این فرد در شرایط مشابه قرار بگیره، خاطره‌ی اون اتفاق و حادثه براش زنده و دچار علایم اضطرابی می‌شه. البته همون روانشناس‌ها تاکید می‌کنن که این اختلال، ربطی به شدت و ضعفِ حادثه در واقعیت نداره، بلکه عمق و تاثیر اتفاق در ذهنِ آدم‌هاست که به این اختلال دامن می‌زنه! به این معنی که ممکنه یه نفر در یه تصادف جاده‌ای، عزیزانش رو از دست بده و هیچی‌ش نشه اما یکی دیگه، از دوچرخه بیفته و دچار اختلال اضطرابِ بعدِ حادثه بشه! و البته یکی از مشخصه‌های مهم این اختلال، اجتناب شدید فرد از قرار گرفتن در موقعیتی‌ه که حادثه در اون اتفاق افتاده!

من دچار اختلالِ اضطرابِ بعد از حادثه هستم!

ماجرا از دوره کوتاه و نفس‌گیری شروع شد که من، هر روز و هر شب و هر لحظه، از طریق شبکه‌های اجتماعی مثل فیس‌بوک، اینستاگرام، وایبر و واتس‌اَپ که اون روزها روی تلفن‌همراهم نصب بود و اکانت داشتم، در معرض اتفاق شخصیِ تلخی بودم که هیچ کنترلی روش نداشتم. دقایقِ طولانی، با قلبی که دیوونه‌وار می‌تپید، به صفحه‌ی وایبر و واتس‌اَپ‌م خیره می‌موندم؛ با موهای عرق کرده و دست‌های یخ‌زده، اینستاگرامم رو بالا پایین و چت‌های فیس‌بوکم رو زیر و رو می‌کردم و بعد از همه این‌ها، ساعت‌ها زار می‌زدم...

بعدها، اولین بار که حوصله‌ای دست داد تا نگاهی به اینستاگرام بندازم، بیشتر از دو ماه از اون روزها می‌گذشت؛ همین‌طور که تصاویر لود می‌شدند، جوری نفسم به شماره افتاد و بالا آوردم که خودم هم شوکه شدم. صفحه رو بستم و تا یک هفته روبراه نبودم. و این‌طوری‌ها بود که رنگِ بنفشِ مزخرف وایبر، حالم رو بد می‌کرد و با شنیدنِ دینگِ نوتیفیکیشنِ واتس‌اَپ، کل وجودم می‌لرزید. فیس‌بوکم رو بستم و تمام اپلیکیشن‌های ارتباطی رو دیلیت کردم و فاتحه خوندم به هیکل هر چی استیکرِ گُه بود. و راستش زندگی بدون همه این‌ها، خیلی ساده‌تر و سرراست‌تر از همیشه می‌گذشت...

طبیعتا در تمام این مدت، آدم‌های زیادی با تعجب و ناباوری و بعدتر با خواهش و محبت، ازم خواستن که به یک کدوم از این شبکه‌ها دل بدم تا ارتباطِ خانوادگی یا دوستانه یا مثلا کاری و درسی‌مون، ساده‌ و سریع‌ پیش بره اما نمی‌تونستم و حوصله‌ی توضیح هم نداشتم. تا اینکه دیروز، استاد کاردرستی که قراره برای صفحه‌م در روزنامه (که فرصت مناسبی برای رشد و یادگیریه) بهم مشاوره بده، گفت فقط می‌تونه از طریق وایبر باهام در ارتباط باشه، وگرنه هیچی! و من هرچقدر خواهش کردم، کوتاه نیومد. دمغ و درمونده‌م. نمی‌دونم باید چیکار کرد. بعد از حدود یک‌سال تونستم با خودم روراست باشم و راجب مَرَض خنده‌دارم بنویسم. کاش می‌شد با بقیه هم روراست بود...!

خـرده‌روایت‌ها

  • آذر

.

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۰۴:۴۰ ب.ظ
آخرین روزهای تعطیلاتِ نــوروز، یک عصـرِ خنک و بارانی، تنها، در سالنِ فـرودگـاه، رو به دیـوارِ تمام‌شیشه‌ای نشسته باشی و روبرویت، تا آن دور دورها دشت و کوه و آسمانِ بنفش باشد و تصنیفِ رسوایِ علیرضا قربانی در سالن پخش شود و آدم‌ها همدیگر را سفت در آغوش بکشند و ببوسند و به سمتِ کانتـرِ پرواز بروند...
حـالِ نابی است. از آن لحظه‌ها که دوست داری همین الان، همین‌جا، همه‌چیز تمام شود.
خـرده‌روایت‌ها
  • آذر

.

دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۵۴ ب.ظ
ســرِ کار، پوزیشن میز و صندلی‌م جوریه که هیـــچ حریمی ندارم. رسما وسط راهم! یه آدامس می‌خوام از جیبم درآرم، باید پنجاه جفت چشم رو بپام. هر پیجی که باز می‌کنم، بیست نفرِ دیگه هم می‌بینن و می‌خونن. و احیانا اگه یه مکالمه خصوصی داشته باشم، باید هفده تا پله رو برم پایین و تو محوطه سگ‌لرز بزنم تا ملت از رنگِ جدید لاک خواهرم و تاریخ سفرم و اسم دوست‌پسر همکار سابقم باخبر نشن. گریه رو که اصلا حرفشو نزن. یه بار که اشکام تا نوک مژه‌هام رسیده بود، اونقدر مثه جغد به سقف و در و دیوار خیره موندم تا بلخره بند اومد. تو یک چنین شرایطی، هیچ فضایی برا نماز و ناهار و احیانا استراحتِ خانوم‌ها در نظر گرفته نشده! یه وجب جا، تـــه کتابخونه، درست پشت قفسه‌ها کشف کردم که شده جای نماز و ناهارم. سرِ همین نماز و ناهارهای در محاصره کتاب‌ها، دارم «هنر در گـــذرِ زمانِ» هلن گاردنر رو تموم می‌کنم...!
خـرده‌روایت‌ها
  • آذر

.

دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۲۲ ب.ظ
در فضایی مشغول به کار شدم که همیشه جزو فانتزی‌هام بود. طبعا خوشحالم. فقط اینجا یه تفاوتِ کوچولو و خنده‌دار با محل کار قبلی‌م داره. اونم اینکه صبح‌ها، به جای روبرو شدن با یه سری آدم‌های خوش‌تیپ با کت و شلوارها و پالتوهای گرون‌قیمت و پیراهن‌های خوش‌رنگ و دستمال‌گردن‌های ابریشم و ادکلن‌های خاص و تلخ، روزت رو با یه عده آدمِ چرب و چیلِ کج و کوله‌ی شنبه‌یکشنبه شروع می‌کنی! تفاوتِ عمیقِ بیزنس‌من‌ها و ژورنالیست‌ها!
خرده‌روایت‌ها
  • آذر

.

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۰۸ ق.ظ

آسانسـورِ مجتمعی که در آن سـاکنیم، صبح‌ها به طـرزِ دیـوانه‌واری بینِ طبقات در رفت و آمد است. حوالیِ ساعت هفت، مرد و زن و پیـر و جوان و بچـه‌مدرسه‌ای، از خانه‌هایشان بیرون می‌ریزند و راهی می‌شوند. لحظه‌ای غفلت موجبِ پشیمانی است. شاید همان ثانیه‌ای که چشمتان روی تصویرِ خواب‌آلود خودتان در آینه‌ی آسانسور گیر می‌کند، شروعِ یک آسانسور سواریِ مفصل بینِ طبقات باشد. معمولا تمامِ سعی‌ام را می‌کنم تا سـرصبح، در حالی که لـخ‌لـخ‌کنان بچه را تا پای سرویس می‌برم و برمی‌گردم با کسی برخورد نداشته باشم و اغلب موفقم. همسایه‌ها را نمی‌بینم اما عطـر تنِ خانومی که هفت و پانزده دقیقه، درست قبل از من در آسانسور بوده؛ قمقمه‌ی سبز یکی از بچه‌ها که گوشه‌ی آسانسور جـامانده؛ جای دست‌های نوچِ یک کودکِ احتمالا مهدِکودکی روی آینه؛ بوی نانِ تازه‌ی یکی دیگر از همسایه‌ها و رایـحه‌ی "RICH MAN"ه آن یکی را خـوب می‌شناسم و راستش کلی بهشان فکـر می‌کنم...

خـرده‌روایت‌ها

  • آذر

.

چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۳۹ ب.ظ
-الو! سلام دکتر! 
+ ...
-بد نیستم. معمولی. می‌گذرونم. تو خـوبی؟
+ ...
-آره گوشی‌م خاموش بود.
+ ...
-قبرستون بودم. کار هر شبمه. سرِ شب می‌رم و سحر برمی‌گردم.
+ ...
-هیچی. گوشی‌مو خاموش می‌کنم و می‌شینم کنارش. فکر می‌کنم، می‌خوابم، حرف می‌زنم. آروم می‌شم. صبح هم پامی‌شم با ماشین تو خیابونا تاب می‌خورم و چارتا مسافر سوار و پیاده می‌کنم...
+ ...
-نه! با ماشینِ خودم. ماشینِ فــرح رو که بخشیدم. ماشین و خونه و آپارتمان رو با همه‌ی وسایلش بخشیدم رفت. هیچی نگه نداشتم.
+ ...
-به بهزیستی.
+ ...
-نه دیگه. بعدِ فــرح به چه دردم می‌خورد؟ تنها چیزایی که برداشتم کفش و لباسِ بچگیای انــارِ که فرح برا یادگاری نگه داشته بود.
+ ...
-یه اتاق تو صدرا اجاره کردم...
+ ...
-انــار هم خوبه. اونم دیگه داره جمع می‌کنه پاشه بیاد.
+ ...
-براش یه مطب تو ساختمونِ نگین قولنامه کردم. 
+ ...
-هعی بابا! بعدِ فــرح دیگه برا چی؟ برا کی؟
+ ...
-شما دکترا چی می‌فهمید؟
+ ...
-باشه بابا، باشه. تو هم مراقب خودت باش. سلام به خانواده برسون...
خـرده‌روایت‌ها
  • آذر

.

چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۴۷ ب.ظ
به خاطـر اسمم که با "الف" فارسی و "A" انگلیسی شروع می‌شود، معمولا در صـدرِ فـون‌بوکِ دوست و آشنا هستم و این مساوی است با یک عالمه تماس‌های ناخواسته با من بر اثر برخـورد دست با گـوشی، بازیِ بچه‌ با گوشی یا شماره‌گیریِ خودبه‌خودِ گوشی وقتی تهِ یک کیفِ شلوغ حمل می‌شود.
امروز صبـح، ساعتِ شش و چهل دقیقه یک تماسِ ناخواسته داشتم از دوستی که آخرین مکالمه‌مان برمی‌گشت به حـدودِ چهارسال پیش. مطمئن بودم اشتباه شده. اما ANSWER را زدم. کمی به صدای دور و خـش‌دارش گوش دادم و... دوباره خوابیدم.
خـرده‌روایت‌ها
  • آذر