.
...قصه از شبی شروع میشود که زن، به دورهمیِ دوستانهای دعوت میشود که به غیر از یکی دو نفر، کسی را نمیشناسد. کارش، تا دیروقت طول میکشد و تا برسد خانه و دوش بگیرد و لباس عوض کند و موهای سادهی مشکی اش را، پشت سر جمع کند، یکی دو ساعتی از مهمانی گذشته. بعد با بارانیِ خامهای و شال مشکی، با یک ظرف خوراکی که مثلا میتواند دلمهی برگ مو باشد، به مهمانی میرود. سعی میکند به مردها و زنهای غریبه لبخند بزند و راحت باشد. پلور مشکیِ گپ و شلوار جینِ جیوردانو پوشیده و در میانِ زنان موطلایی با تاپ و دامنهای کوتاه، کمی وصلهی نچسب است. شنیده آقای عکاس معروف هم امشب در مهمانی است اما به واسطهی کارش، آنقدر با عکاسها سر و کله زده که فلان عکاس، گیرم با جایزههای جهانی و دعوتنامه از بهترین دانشگاههای دنیا هم، زیاد به چشمش نیاید. یک ساعتی گذشته و دلمهها خورده شده و حاضران ازش تعریف کردهاند که: انگار به غیر از خوشکلی، هنرهای دیگری هم دارد و خندیده و با پسر بغل دستش، کمی راجب جواهرسازی حرف زده و عکس نمونه کارهای پسر را با هم دیدهاند، که بلند میشود تا در بالکن سیگاری بکشد. به سوسوی نورِ چراغهای شهر چشم دوخته که آقای عکاس به بالکن میآید و بی هیچ حرفی، ازش عکسی میگیرد. زن، همینطور که به جلو خیره شده، بی اینکه به مرد نگاه کند میپرسد همیشه بیاجازه از آدمها عکاسی میکند؟ و مرد، سی و هفت هشت ساله، با موهای ماشین شده جوگندمی و سویشرت مشکی، جواب میدهد:..... و زن میگوید:..... و مرد جواب میدهد:..... و...
خردهروایتها
- ۰ نظر
- ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۸