خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

۳ مطلب با موضوع «یه آدمـی! چه آدمــی؟» ثبت شده است

.

جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۱۰ ق.ظ
امروز بعد از مدت‌ها دیدمش؛ کسی که همیشه برام الهام‌بخش بوده و از روز اول آشنایی تا همین الان، هیچوقت تنهام نذاشته. خیلی وقتا ناسپاس و لجباز و غمگین و مستاصل بهش پناه آوردم و همیشه پناهم داده. خیلی وقتا نقدم کرده و سرم داد زده و از دستم حرص خورده ولی همیشه طرفِ من و تو جبهه‌ی من بوده. کم حوصله‌ست ولی معمولا برای من حوصله به خرج می‌ده و چیزی از دنیا نداره ولی همیشه آماده‌ی حمایت‌ه. خیلی وقت‌ها با یه تکستِ کوتاهش که: «بهتری؟»، به زندگی برگشتم و پیش اومده که با چند جمله‌ی ساده‌ش، از این رو به اون رو شدم. جالبه که محبتش، وابستگی نمیاره یا شایدم بسکه عاقله، بلده چطور محبت کنه. ایـــــــــنهمه سال من گریه کردم و گله کردم و گند زدم و چرا چرا کردم؛ اون همیشه مهربون و متواضع و صمیمی، گوش داده و لبخند زده و آرومم کرده و راهِ حل داده و کمک کرده و هیچ توقعی نداشته! به جرات، تنها کسیه که منو همونطور که هستم، پذیرفته و به جای توسری زدن به خاطر ضعف‌هام، حواسمو پرتِ خوبی‌هام کرده...!
یه آدمی! چه آدمی؟
  • آذر

.

دوشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۳۴ ب.ظ

فقط 35 سال دارد اما معتقد است پیـــر شده.

ابروهای پُر، موهای ماشین شده و چشــم‌هایی که دقیقا معلوم نیست کجا را نگاه می‌کنند.

راحت و بی‌بــهانه می‌خندد و تکیه کلامش "جسارت نباشه" است.

بهم می‌گوید: "دخترم!"؛ به منِ بیست و هشت ساله!

و حینِ گوش دادن به حرف‌هایش، وقتی مکث می‌کند و می‌گویم: "خـب؟" می‌گوید: "خـب به خودت!"

تا 32 سالگی زیر بار ازدواج با مردهای شهرستانِ کوچکشان نرفته و نهایتا با خواستگارِ کُنــد ذهنش که ساکنِ یک شهر بزرگ بوده، ازدواج می‌کند؛ فقط برای فرار از خانه!

الان پسرکش 2 سال و چند ماهه است. پسری که برای به دنیا آوردنش، تنها النگویش را فروخته، 20 ساعت درد کشیده و بعدِ زایمان، مسیرِ یک ساعته‌ی بیمارستان تا خانه را پیاده برگشته.

هفته‌ی قبل در خانه‌ی قدیمی‌شان "مار" دیده و کُشته و حالا دربه‌در دنبالِ خانه‌ی جدید است؛ چون: "مار مادر رو کُشتم و بچه‌هاش میان از بچه‌م اتقام می‌گیرن!"

در یک صبح تا بعد از ظهر، انواع شوینده‌ها و کیفیت و قیمت و چگونگیِ استفاده از هر کدام را تجربی بهم یاد می‌دهد. و اینکه هر کدام به درد تمیز کردنِ کدام قسمتِ خانه می‌خورد. تاکید می‌کند جوهر نمک، سرامیک را مات می‌کند و شیشه‌ها فقط با روزنامه، تمیز و بی‌لَک می‌شوند.

عصـــر، وقتی کارمان تمام شد، جلوی شومینه نشستیم و عکس بچه‌هایمان را به هم نشان دادیم. پسرکِ من کنار دریــا و پسرِ او در جایی عجیــب! می‌پرسم: "اینجا کجاست؟" می‌خندد و می‌گوید: "جسارت نباشه. توالــت‌های رستورانی که کـارم، تمیز کردنشون بود!"

پسرش لباسِ دخترانه دوست دارد و تنها دلخوشیِ مادرش است.

بزرگ‌ترین آرزویش، مشغول شدن در یک مدرسه به عنوانِ سرایــدار است که هم کار داشته باشد، هم سرپنـاه و هم نزدیکِ شوهر و پسرکش باشد.

او تنهاست و امید دارد خــدا به دلِ شکسته‌اش نگاه کند.

یه آدمی! چه آدمی؟

  • آذر

.

شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۱، ۱۲:۳۴ ق.ظ

"تو امریکا، همه، دختر و پسر، به‌شدت ساده می‌گردن. زرق و برق‌هایی که تو فیلما و سریالای امریکایی دیدین رو فراموش کنید. واقعا کم آرایش می‌کنن. تو دبیرستان و دانشگاه، می‌تونید ساده‌ترین تیپ‌ها رو ببینید؛ جین‌ها و سوئیت‌شرت‌ها و کفش‌های کهنه؛ چهره‌های بکر و طبیعی و دست‌نخورده. هیچکس هم این سادگیِ ظاهر رو مسخره نمی‌کنه. ایران که میام، واقعا تعجب می‌کنم از جوونا که چقـــــــدر به خودشون می‌رسن و رو ظاهرشون وسواس دارن!"

این‌ها بخشی از حرف‌های جالبِ یاسمین، دخترِ نوزده ساله‌ی ساکنِ ایالتِ جورجیای امریکا و جدیدترین دوستِ من است. دختر خونگرم و پرانرژی و شادی که در امریکا به دنیا آمده و هفته‌ی پیش، برای دومین بار در طیِ سال‌های زندگیش، سفر کوتاهی به ایران داشت و جور شد که هم را ببینیم. حرف‌هاش شنیدنی بود:

"مامان و بابامو خیلی کم می‌بینم. البته الان از هم جدا شدن ولی قبلا هم که با هم بودیم، همیشه سرِ کار بودن؛ بخصوص بابام. وقتی هم که برمی‌گشت، مشغولِ خواب و استراحت. اونجا همه، همیشه مشغولِ کار هستن. همش باید کار کنی. مامانِ من سه جا کار می‌کنه. من خودم از 17 سالگی، رفتم سرِ کار. مثه ایران نیست که خانواده و فامیل، دور هم جمع باشن؛ چون هر کسی، روزای آف و تعطیلیش با بقیه فرق داره و سخت می‌شه هماهنگ کرد و دورِ هم جمع شد. مثه اینجا نیست که جمعه‌ها، همه تعطیل باشن؛ بستگی به کارِت داره. اونجا محوریت با پولِ. مثه ریگ باید پول خرج کنی. برا نفس کشیدن هم باید پول بدی. آدما همش می‌دون برا پول!"

"تو امریکا، انواع مشروب و مواد و سیگار، همه‌جا فراهمه. ولی من اهلِ هیچکدوم نیستم و تا حالا لب نزدم. باوجودی که در همه‌ی مهمونی‌ها و بارها و رستوران‌ها و کافه‌ها، دمِ دستِ، ولی من انتخاب کردم که هیچوقت سراغِ هیچکدوم نرم. این مدل زندگیِ ساده رو خیلی دوس دارم."

"امریکایی‌ها آدمای شاد و خونگرم و خوش‌اخلاقی هستن. همه لبخند به لب دارن و رفتارشون با بقیه، خیلی خوبه. از جمله چیزایی که خیلی براشون مهمه و رو زندگیشون تاثیر داره، تلویزیونه. به‌شدت تحت تاثیرِ تلویزیون هستن. تو هر خونه، هر کس تو اتاقش یه تلویزیونِ شخصی داره. تلویزیون یه جورایی همدمِ آدم‌هاست. از چند سال پیش هم که ترک‌ها و ایرونیا و عرب‌ها، یک سری سفره‌خونه تو ایالت‌های مختلفِ امریکا راه انداختن، رفتن به این سفره‌خونه‌ها هم شده یه جور تفریح و سرگرمی؛ جوری که الان تو اغلبِ خونه‌ها می‌تونی قلیون ببینی. قبلا جوونا سینما هم زیاد می‌رفتن ولی از وقتی ورودی گرون شده و بلیت به 15 دلار رسیده، فیلم‌ها رو از نت دانلود می‌کنن و می‌بینن. من خودم دو سالِ سینما نرفتم!"

تجربه‌ی دوستی با هر آدمِ جدید، فرصتی است برای دیدنِ زندگی از دریچه‌ای تازه؛ باصفا بود یاسمین خانوم، با یک دنیا سادگی‌ش و لهجه‌ی بانمکِ فارسی-انگلیسی‌ش...

 

یه آدمی! چه آدمی؟

*

در این مدت، فیلم‌های زیادی دیدم و کتاب‌های خوبی مطالعه کردم. مثل:

ماپت‌ها؛ فیلمِ بانمک و نوستالژیکی راجع‌به بازگشتِ عروسک‌های معروف و محبوبِ گروهِ ماپت. از آن فیلم‌ها که به اسمِ بچه‌ها و به کامِ بزرگ‌ترهاست. درست مثل مجموعه‌ی کلاه‌قرمزی. بخصوص که در کنارِ یک عالمه عروسکِ رنگ و وارنگ و جذاب، با بازیِ تعدادِ زیادی از چهره‌های مشهور مثل امیلی بلانت و جک بلک در قالبِ نقش‌های کوتاه، سوپرایز می‌شویم.

نابالغ؛ داستانِ میویس؛ میویسِ تنها و غمگین که نویسنده‌ی رمان‌های نوجوان‌پسند است و خودش هم با وجودِ سی و چند سال سن، همچنان در عالمِ نوجوانی گیر افتاده و سِیر می‌کند.

تِس؛ فیلمِ تاثیرگذاری از رومن پولانسکی؛ فیلمِ تکان‌دهنده‌ای که به ما نشان می‌دهد دنیا و زندگی، مجموعه‌ای است از موقعیت‌های اشتباهی. آدم‌هایی که اشتباهی، در جایگاه‌های اشتباهی، دست به اقداماتِ اشتباهی می‌زنند و چه تاثیراتِ عمیقی هم روی سرنوشتِ دور و بری‌هاشان به جا می‌گذارند.

اسب حیوانِ نجیبی است؛ که به شکلِ خنده‌داری، یادآوری می‌کرد همه‌مان بیماریم و در اجتماعِ بیماری زندگی می‌کنیم: مجمع دیوانه‌گان!!!

و کتاب "کمی دیرتر"؛ تازه‌ترین رمانِ سید مهدی شجاعیِ نازنین؛ که مثلِ یک سیلی بود: شترق! غیرمنتظره و دردناک. تا چند روز عینِ برق‌گرفته‌ها بودم و به برکتش، نیمه‌ی شعبانِ متفاوتی را تجربه کردم.

در این‌باره بخوانید.

 

یادداشتی بر فیـلم . یادداشتی بر کتاب

  • آذر