.
چند وقت پیش، همینطور که بعد از مدتها، بالاخره طلسم سر و سامان دادنِ آرشیوِ فیلمهایم شکسته بود و مشغول مرتب کردن و کدگذاری و لیبل زدن بودم، با دیدنِ اسم و DVD بعضی فیلمها که شاید آخرین بار، سه-چهار سال پیش، دیده بودمشان، لبخندی روی لبهایم مینشست.
THE STEPFORD WIVES (زنان استپفورد) هم، از همین دسته بود. داستانِ جوآنا، زنِ موفق و ثروتمند و سرشناسی که پس از یک شکستِ تلخ و سختِ شغلی، تصمیم میگیرد برای استراحت و تمدد اعصاب و کسب انرژی، با همسر و دو فرزندش، مدتی به حومهی شهر رفته و در دهکدهای سبز و تمیز و زیبا، بهنام "استپفورد"، زندگی کند.
اما پس از مدتی، زنانِ زیادی بیعیب و نقصِ استپفورد، با رفتار بردهوارشان، شک و ابهامِ جوآنای کنجکاو را برمیانگیزند؛ زنانی که در ظاهر و پوشش و آرایشِ مو و صورت و رفتار و اخلاق و خانهداری و آشپزی، سرآمد هستند و از همه مهمتر، مطیعِ بی چون و چرای شوهرانشان! زنانی که بلوز و دامنهای رنگارنگ و شاد میپوشند و هیکلهای بینقص و موهای بلوندِ حلقهحلقه و ناخنهای مانیکور شدهی لاکزده و چشمهای خمار دارند و هر لحظه، آمادهی خدمترسانیِ همهجوره به همسرانِ بی بو و خاصیتشان هستند و زندگیشان در مرتب نگه داشتنِ خانه و پختنِ کیکهای خوشمزه و بشور و بساب خلاصه میشود!
بارها از زبانِِ افراد مختلف، میشنویم که استپفورد جای آرام و امنی است و خب به حکمِ قانونِ درامنویسی، میدانیم که این کلمات، تنها هشداری هستند به بیننده؛ و نهایتا هم میفهمیم که مردانِ این دهکدهی دنج و دورافتاده که موفقیت و اقتدار و هوش و رشد فردی و اجتماعیِ زنانشان را برنمیتابیدند، طیِ فرایندی، آنها را به رباتهای آدمنمای زیبا و ساکت و مطیع و همهکاره تبدیل کردهاند و فیلم با رو شدنِ دستِ آدمبدها و یک پایانبندیِ شاد و خوب و آبرومند، تمام میشود.
یکی دو روز پیش که داشتم با دوستی، این فیلم را مرور میکردم، برایم سوال شد که: نکند واقعا مردهای دور و برمان، علیرغمِ قیافهی بیتفاوت و روشنفکری که به خودشان میگیرند، دلشان برای داشتنِ چنین زنِ همهچیز تمامِ حلقهبگوشی، غنج میزند؟! نکند آرزویشان، زندگی در جایی استپفوردطور باشد که در آن، زن، عروسکِ مظلومِ بلهقربانگوی هنرمند و کدبانویی است که هیچوقت ناراحت و شاکی و خسته و غمگین و بهانهگیر و لجوج و مایوس و تحتتاثیرِ هورمون نیست؛ که هیچوقت اشتباه نمیکند؛ هیچوقت به انتخابهایش -مثلا انتخاب مرد زندگی یا بچهدار شدنش- شک نمیکند؛ که هیچوقت سازِ جدایی کوک نمیکند و از همه مهمتر، هیچوقت با رویاهای دور و درازِ تحصیل و کار و ثروت و رشد فردی و اجتماعی و مهاجرت، همسرش را آزار نمیدهد و با موفقیتها و گل کردنهایش، تهدیدی برای آقا به حساب نمیآید!!
همهمان بارها شوخیهای سخیف مردانِ دور و برمان -مردهای بازنده!- را راجع به زن، دیدهایم که:
- از قدیم گفتن، عقلِ زن، نصفِ عقلِ مردِ!
- ای بابا! خر شدیم، زن گرفتیم!
- خدا رو شکر! عیالمون داره یه هفته میره مسافرت، رااااااااحتیما!
حتی یکیشان روزِ زن پیامک زده بود که: مرگ دستِ خداست، زن فقط وسیله است!
یا بارها شوخیهای همین مردان را با زنانشان شنیدهایم که:
- اگه همینطور لاغر مردنی بمونی، میرم زن میگیرما!
- تو که یه نفری و اینقدر خوبی، حالا ببین چهار تا بشین، چقدر خوب میشه!!!
بعد بدبختانه در طولِ سالیان، این رفتارها اینقدر تکرار شده و کار به جایی رسیده که منِ زن هم، اینجور مواقع، به خودم و مسخرهگیِ خودم میخندم! به این طرزِ تفکرِ ناهنجار که از دلِ یک فرهنگِ مردسالارِ مطرود و منقرض شده میآید و به زعمِ من، هنــــــــــــوز داغِ مردانِ امروزی، از بابتش تازه است و این حسرت و عقده را، با پراندنِ تیکههای تحقیرآمیزِ گاه و بیگاه، بروز میدهند!
اینجور جاهاست که احساس میکنم همین مردهای سادهی آرامِ گوگولیِ دور و برمان، استپفورد گیر نیاوردهاند، وگرنه بعید نیست شناگرهای ماهری باشند...متاسفانه!
*عنوانِ شعری از فروغ با همین مضمون
یادداشتی بر فیـلم
- ۹۱/۰۲/۲۷