.
اخیرا چند فیلمِ خوشساخت دیدم که هر کدام به نوبهی خود، مدتی فکرم را مشغولِ خود کرده بود. من اصولا با فیلمها زندگی میکنم و تا مدتها بعد، به سرنوشتِ آدمهای قصه، اینکه چه شدند و کجا رفتند و چه کردند و اگر من بهجایشان بودم چه میکردم، فکر میکنم!
MELANCHOLIA (ملانکولیا)؛ یک فیلمِ عجیب! فیلمی که داستانش در یک فضای سوررئال میگذشت. یک جای دور و ناآشنا و نامانوس! آدمها، رفتارها، اتفاقات، عادی نبودند و با یک تِمِ عجیبتر: پـایـانِ دنیـــــــــــا!
روایتِ چگونگیِ برخوردِ یک خانواده با نابودیِ دنیا و ترسِ از مرگ در یک لحظه! خانوادهای چند نفره، متشکل از یک دانشمند(جان)، همسر هیستریکش(کلیر)، پسربچهی کوچک و معصومشان و خواهرِ بیمارِ زن(جاستین)؛ یک افسردهی ماژور! از آن دسته آدمهایی که (به تجربهی خودِ کارگردان): راحتتر از آدمهای سالم و نُرمال با اتفاقاتِ هولناک، روبرو میشوند و کنار میآیند؛ به دو دلیل: یکی اینکه چیزی برای از دست دادن ندارند. دوم اینکه بعد از هر اتفاق، میتوانند با خونسردی بگویند: دیدید گفتم؟!
اپیزودِ ابتداییِ فیلم، جشنِ باشکوه و طولانیِ عروسیِ جاستین، با بازیِ درخشان و نفسگیرِ کریستین دانست، در روایتِ دنیای پیرامونِ یک بیمارِ افسرده، فوقالعاده عمل میکند. اینکه در نظرِ یک شیزوفرنیک، زندگی و زیباییهایش، ناخودآگاه، بیبو و خاصیت و بیرنگ و خنثی و علیالسویه و بیمعنی است و تشریفات و جزئیات و تعارفاتِ معمولش، دست و پاگیر و خستهکننده و حوصلهسَربَر و دردناک!
و اپیزودِ دوم؛ خودکشیِ جان. گریهها و تلاشهای بی ثمرِ کلیر. بیخبریِ بچه و خونسردیِ جاستین، وقتی روی میز نشسته و پاهایش را تکانتکان میدهد، تکاندهنده است.
ملانکولیا یک دردِ عجیبی داشت؛ ملانکولیا را یک جورِ غریبی دوست داشتم!!!
این یادداشت در سایت "نقد سینما" نیز منتشر شده.
یادداشتی بر فیـلم
- ۹۱/۰۲/۳۱
زیاد اهل فیلم نیستم..نمی دانم الآن چه نظری بدهم..یعنی باید نظری بدهم....