.
فقط 35 سال دارد اما معتقد است پیـــر شده.
ابروهای پُر، موهای ماشین شده و چشــمهایی که دقیقا معلوم نیست کجا را نگاه میکنند.
راحت و بیبــهانه میخندد و تکیه کلامش "جسارت نباشه" است.
بهم میگوید: "دخترم!"؛ به منِ بیست و هشت ساله!
و حینِ گوش دادن به حرفهایش، وقتی مکث میکند و میگویم: "خـب؟" میگوید: "خـب به خودت!"
تا 32 سالگی زیر بار ازدواج با مردهای شهرستانِ کوچکشان نرفته و نهایتا با خواستگارِ کُنــد ذهنش که ساکنِ یک شهر بزرگ بوده، ازدواج میکند؛ فقط برای فرار از خانه!
الان پسرکش 2 سال و چند ماهه است. پسری که برای به دنیا آوردنش، تنها النگویش را فروخته، 20 ساعت درد کشیده و بعدِ زایمان، مسیرِ یک ساعتهی بیمارستان تا خانه را پیاده برگشته.
هفتهی قبل در خانهی قدیمیشان "مار" دیده و کُشته و حالا دربهدر دنبالِ خانهی جدید است؛ چون: "مار مادر رو کُشتم و بچههاش میان از بچهم اتقام میگیرن!"
در یک صبح تا بعد از ظهر، انواع شویندهها و کیفیت و قیمت و چگونگیِ استفاده از هر کدام را تجربی بهم یاد میدهد. و اینکه هر کدام به درد تمیز کردنِ کدام قسمتِ خانه میخورد. تاکید میکند جوهر نمک، سرامیک را مات میکند و شیشهها فقط با روزنامه، تمیز و بیلَک میشوند.
عصـــر، وقتی کارمان تمام شد، جلوی شومینه نشستیم و عکس بچههایمان را به هم نشان دادیم. پسرکِ من کنار دریــا و پسرِ او در جایی عجیــب! میپرسم: "اینجا کجاست؟" میخندد و میگوید: "جسارت نباشه. توالــتهای رستورانی که کـارم، تمیز کردنشون بود!"
پسرش لباسِ دخترانه دوست دارد و تنها دلخوشیِ مادرش است.
بزرگترین آرزویش، مشغول شدن در یک مدرسه به عنوانِ سرایــدار است که هم کار داشته باشد، هم سرپنـاه و هم نزدیکِ شوهر و پسرکش باشد.
او تنهاست و امید دارد خــدا به دلِ شکستهاش نگاه کند.
یه آدمی! چه آدمی؟
- ۹۱/۰۹/۲۷