.
آسانسـورِ مجتمعی که در آن سـاکنیم، صبحها به طـرزِ دیـوانهواری بینِ طبقات در رفت و آمد است. حوالیِ ساعت هفت، مرد و زن و پیـر و جوان و بچـهمدرسهای، از خانههایشان بیرون میریزند و راهی میشوند. لحظهای غفلت موجبِ پشیمانی است. شاید همان ثانیهای که چشمتان روی تصویرِ خوابآلود خودتان در آینهی آسانسور گیر میکند، شروعِ یک آسانسور سواریِ مفصل بینِ طبقات باشد. معمولا تمامِ سعیام را میکنم تا سـرصبح، در حالی که لـخلـخکنان بچه را تا پای سرویس میبرم و برمیگردم با کسی برخورد نداشته باشم و اغلب موفقم. همسایهها را نمیبینم اما عطـر تنِ خانومی که هفت و پانزده دقیقه، درست قبل از من در آسانسور بوده؛ قمقمهی سبز یکی از بچهها که گوشهی آسانسور جـامانده؛ جای دستهای نوچِ یک کودکِ احتمالا مهدِکودکی روی آینه؛ بوی نانِ تازهی یکی دیگر از همسایهها و رایـحهی "RICH MAN"ه آن یکی را خـوب میشناسم و راستش کلی بهشان فکـر میکنم...
خـردهروایتها
- ۹۲/۰۹/۱۱