خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

.

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۰۷ ب.ظ

پسرم! امروز، در جشنِ پایانِ سالِ پیش‌دبستانی، تمامِ مدتی که روی سِن بودی، منِ خـــر در حالِ زر زر بودم و اشکِ لعنتی رهایم نمی‌کرد. به یاد آوردنِ راهِ شش ساله‌ای که من و تو، فقط من و تو، با هم پشتِ سر گذاشتیم و دیدنِ قد و بالا و روی ماهت بعد از طیِ این مسیر دشوار، روی سِن، قلبم را مچاله می‌کرد. 

عزیزم! نباید تمامِ این تنهایی‌ها و دشواری‌ها باعث شود احساس کنی مدیونِ منی و از من دِینی به گردنِ توست. من خودم خواستم تو را داشته باشم. بخاطر خودم. من خودم مسئولِ تمامِ تنهایی‌ها و دلتنگی‌هایم هستم. تو آزادی که انتخاب کنی، عاشق باشی، زندگیِ خودت را داشته باشی و... بروی. تو از من آزادی.

تجربه‌ها

  • آذر

نظرات (۱)

چرا هیچ حرفی از بابای این بچه نیست؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی