.
دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۰۰ ب.ظ
صبح ها سرِ کار، با تعدادی زن همسن و سال خودم صبحانه میخوریم و فال میخوانیم و میخندیم و گاهی راجعبه موضوع بعدی یادداشتهای من حرف میزنیم. عصرها با ژاکت و جوراب کاموایی، کنار بخاری، از ماگ شازدهکوچولو چای میخورم و گفتگوها را میشنوم و پیاده و تایپ میکنم. شبها سالاد درست میکنم و دیکته میگویم و قرارهای فردا را فیکس میکنم. دوشنبهها صبح با جذابترین استاد دنیا کلاس دارم. سهشنبهها بعدازظهر با مهربانترینها جلسهی داستان داریم. پنجشنبهها شب برنامهی سینما و رستوران گذاشتم. جمعهها عصر با یک تیم دوستداشتنی، راجعبه پروندههای هفتهی پیش رو حرف میزنیم. و بی اینکه بفهمم چطور، پاییز هم به نیمه رسید...
شاید هم زندگی همین باشد و من اینهمه وقت، بیهوده دست و پا میزدم....هوم؟
تجـربهها
- ۹۳/۰۸/۱۹