خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

.

دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۵۴ ب.ظ
ســرِ کار، پوزیشن میز و صندلی‌م جوریه که هیـــچ حریمی ندارم. رسما وسط راهم! یه آدامس می‌خوام از جیبم درآرم، باید پنجاه جفت چشم رو بپام. هر پیجی که باز می‌کنم، بیست نفرِ دیگه هم می‌بینن و می‌خونن. و احیانا اگه یه مکالمه خصوصی داشته باشم، باید هفده تا پله رو برم پایین و تو محوطه سگ‌لرز بزنم تا ملت از رنگِ جدید لاک خواهرم و تاریخ سفرم و اسم دوست‌پسر همکار سابقم باخبر نشن. گریه رو که اصلا حرفشو نزن. یه بار که اشکام تا نوک مژه‌هام رسیده بود، اونقدر مثه جغد به سقف و در و دیوار خیره موندم تا بلخره بند اومد. تو یک چنین شرایطی، هیچ فضایی برا نماز و ناهار و احیانا استراحتِ خانوم‌ها در نظر گرفته نشده! یه وجب جا، تـــه کتابخونه، درست پشت قفسه‌ها کشف کردم که شده جای نماز و ناهارم. سرِ همین نماز و ناهارهای در محاصره کتاب‌ها، دارم «هنر در گـــذرِ زمانِ» هلن گاردنر رو تموم می‌کنم...!
خـرده‌روایت‌ها
  • آذر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی