.
دوشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ
رانندهی سانتافهی سفید، جوانِ خوشتیپِ خوشقیافهای بود که حین رد شدن از جلوی پنجرهی کافه، یک لحظه سر برگرداند و چشمش به «زن» افتاد. ناباورانه ترمز زد و عینک دودیاش را برداشت و خیره شد به زنِ غمگینِ سیگار به لبِ پشت پنجره. زن با چشمهای درشتِ قهوهایش، به مرد نگاه میکرد و با نگاه، التماس میکرد که بیاعتنا نباش. مرد، کمی دورتر از پنجره، جیغ لاستیکها را درآورد و پارک کرد و زار و نزار پیاده شد، آرام به سمت پنجره آمد، دستهایش را کلافه لای موهای مشکی برد و این پا و آن پا کرد. زن با بغض و نفسِ حبس شده، به مرد لبخند محزونی زد و با دستهای لرزان، سیگار را خاموش کرد. مرد، چند دقیقه به جزییات چهره زن نگاه کرد و عاقبت سرش را زیر انداخت و رفت. بغض زن ترکید و یک قطرهی درشت اشک از گوشهی چشمش چکیــد روی میز.
خردهروایتها
- ۹۴/۰۳/۱۸