خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

.

دوشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ

راننده‌ی سانتافه‌ی سفید، جوانِ خوش‌تیپِ خوش‌قیافه‌ای بود که حین رد شدن از جلوی پنجره‌ی کافه، یک لحظه سر برگرداند و چشمش به «زن» افتاد. ناباورانه ترمز زد و عینک دودی‌اش را برداشت و خیره شد به زنِ غمگینِ سیگار به لبِ پشت پنجره. زن با چشم‌های درشتِ قهوه‌ایش، به مرد نگاه می‌کرد و با نگاه، التماس می‌کرد که بی‌اعتنا نباش. مرد، کمی دورتر از پنجره، جیغ لاستیکها را درآورد و پارک کرد و زار و نزار پیاده شد، آرام به سمت پنجره آمد، دست‌هایش را کلافه لای موهای مشکی برد و این پا و آن پا کرد. زن با بغض و نفسِ حبس شده، به مرد لبخند محزونی زد و با دست‌های لرزان، سیگار را خاموش کرد. مرد، چند دقیقه به جزییات چهره زن نگاه کرد و عاقبت سرش را زیر انداخت و رفت. بغض زن ترکید و یک قطره‌ی درشت اشک از گوشه‌ی چشمش چکیــد روی میز.

2

خرده‌روایت‌ها

  • آذر

نظرات (۲)

  • لولا پالوزا
  • :(
    واسه همینه من کافه دار نشدم
    احتمالا با این اوضاع مشتریامو ول میکردم میوفتادم دنبال درست کردن حال اون دوتا :(
  • اقای روانی
  • اوففف....
    این ادم های لعنتی...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی