.
ملال، شب و روزم رو بلعیده. افسردگی نیست که ریشهی روحی داشته باشه و با چار تا جلسهی تراپی و دستور و راهکار حل بشه. خستگی نیست که منشاء جسمی داشته باشه و با مسافرت و استراحت رفع بشه. ملال، یک اتفاق ذهنی و فلسفیه. با عقلت سر و کار داره. لحظههام پر از سوالهای منطقیِ بیجوابه. برای چی اومدم؟ حالا که هستم، چرا هر چیزی که دوست دارم ازم دریغ شده؟ و چرا باید ادامه بدم؟ هیـــچ! یک هیچِ بزرگ، زندگیمو بلعیده. جوونی هست، بچه هست، سلامت و امنیت و جذابیت هست، رفیق و کار و درآمد هست ولی درست همون چیزی که به همهی اینا معنی میده، یعنی امید به ادامه دادن، نیست. و نمیدونم به کجای این شبِ تیره بیاویزم قبای کوفتیِ کپک زدهمو؟
ملال، همه جای زندگیم پرسه میزنه. درست همون لحظههایی که مخاطبِ وراجیهای ناتمومِ رانندهتاکسی هستم و خمیازه میکشم؛ همون ساعتهایی که با همکارای حوصلهسربرم سر و کله میزنم؛ همون وقتهایی که برای هزارمین بار پیاز خرد میکنم و شام میپزم؛ همهی آخرشبهایی که دوش میگیرم و مسواک میزنم و ساعت کوک میکنم. امان از این ملالِ بی زوال.
امشب تو همین حال و هواها، ملول و کسل، دیوانِ حافظ رو باز کردم:
گفتی ز سرّ عهدِ ازل، یک سخن بگو آنگه بگویمت که دوپیمانه درکشم...!
حافظ جان! لااقل شمارهی ساقیت رو به ما هم بده. والا!
روزهای ملال و تنهایی
- ۹۴/۰۴/۰۳