خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

.

شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۱۹ ب.ظ

ساعت یازده شبه. خسته‌م. عصر کلی راه رفتم و پادرد دارم. صبحِ خیلی زود از خواب بیدار شدم و چشام از زور خواب باز نمی‌شه. باید تا هشت صبحِ فردا، سه هزار کلمه مطلب تحویل بدم و هنوز هیچ ایده‌ای ندارم. دو تا هیولای بیش‌فعالِ هفت هشت ساله، هال رو گذاشتن رو سرشون و من به جای اینکه برم یه تشر بهشون بزنم، ولو شدم و دست زیر سر، آخرین اجرای اَدل رو می‌بینم. همیشه رفتار یوتیوب با من بی‌حوصله‌ست. تا کلیپ اول و دوم انگار هنوز امید داره بی‌خیال شم؛ هی مکث می‌کنه و حرص می‌خوره. بعد از یه جایی به بعد، ناباورانه مطمئن می‌شه که ‌من پر رو تر از این حرفام و می‌خوام ادامه بدم؛ خودشو جمع می‌کنه و عین بچه‌ی آدم رفتار می‌کنه. یک‌سال از کارم تو روزنامه گذشت، شش ماه هم از سال جدید گذشت و من هیچ حسی جز خمیازه ندارم. یک سال نوشتنِ مداوم برای روزنامه حداقل یه خوبی داشت؛ اونم اینکه فهمیدم باید برم سراغ پروژه‌ها و دلخوشی‌های شخصی‌م، وگرنه کپک می‌زنم و می‌پوسم...

این جونورا رو نمی‌بینم ولی صداشونو می‌شنوم که انگار دارن آب می‌خورن و تو دهنشون نگه می‌دارن و روی هم تف می‌کنن. برم یکیشونو بفرستم بالا و اون یکی رو بخابونم. باید قهوه دم کنم و یادداشت یک‌سالگی‌مون رو بنویسم.

روزهای ملال و تنهایی

 

 

  • آذر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی