خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

.

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۸ ق.ظ

...قصه از شبی شروع می‌شود که زن، به دورهمیِ دوستانه‌ای دعوت می‌شود که به غیر از یکی دو نفر، کسی را نمی‌شناسد. کارش، تا دیروقت طول می‌کشد و تا برسد خانه و دوش بگیرد و لباس عوض کند و موهای ساده‌ی مشکی اش را، پشت سر جمع کند، یکی دو ساعتی از مهمانی گذشته. بعد با بارانیِ خامه‌ای و شال مشکی، با یک ظرف خوراکی که مثلا می‌تواند دلمه‌ی برگ مو باشد، به مهمانی می‌رود. سعی می‌کند به مردها و زن‌های غریبه لبخند بزند و راحت باشد. پلور مشکیِ گپ و شلوار جینِ جیوردانو پوشیده و در میانِ زنان موطلایی با تاپ و دامن‌های کوتاه، کمی وصله‌ی نچسب است. شنیده آقای عکاس معروف هم امشب در مهمانی است اما به واسطه‌ی کارش، آنقدر با عکاس‌ها سر و کله زده که فلان عکاس، گیرم با جایزه‌های جهانی و دعوت‌نامه از بهترین دانشگاه‌های دنیا هم، زیاد به چشمش نیاید. یک ساعتی گذشته و دلمه‌ها خورده شده و حاضران ازش تعریف کرده‌اند که: انگار به غیر از خوشکلی‌، هنرهای دیگری هم دارد و خندیده و با پسر بغل دستش، کمی راجب جواهرسازی حرف زده و عکس نمونه کارهای پسر را با هم دیده‌اند، که بلند می‌شود تا در بالکن سیگاری بکشد. به سوسوی نورِ چراغ‌های شهر چشم دوخته که آقای عکاس به بالکن می‌آید و بی‌ هیچ حرفی، ازش عکسی می‌گیرد. زن، همین‌طور که به جلو خیره شده، بی اینکه به مرد نگاه کند می‌پرسد همیشه بی‌اجازه از آدم‌ها عکاسی می‌کند؟ و مرد، سی و هفت هشت ساله، با موهای ماشین شده جوگندمی و سویشرت مشکی، جواب می‌دهد:..... و زن می‌گوید:..... و مرد جواب می‌دهد:..... و...

خرده‌روایت‌ها

  • آذر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی