خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

The Great Gatsby

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ

 

0

...آنجـا که با پادرمیانیِ نیک، بعد از پنج سال دوری و حسرت، دِیــزی و گتــسبی یکدیگر را دیده‌اند و پس از یکی دو ساعت که به سکوت و نگاه و حرف و بعدتر، لبخند و نوازش گذشته، گتسبیِ بزرگ و ثروتمند، دیزی را به خانه‌اش که در همسایگیِ نیک است، دعوت می‌کند. خانه که نه، قصری باشکوه و درخشان، واقع در باغی سبز و پردرخت با دریاچه‌ و آب‌نمایی زلال در جوارِ یک ساحلِ اختصاصی. گتسبیِ ذوق‌زده با شوقی کودکانه، بعد از اینکه زیبایی‌ها و امکانات زندگی‌اش را با جزییات به دیزی نشان می‌دهد، دستش را می‌گیرد و به سالنِ باشکوهی که حکمِ اتاق خوابِ خانه را دارد، هدایت می‌کند. بعد همین‌طور که دیزی به تماشا ایستاده، از پله‌های نیم طبقه بالا می‌رود و تعریف می‌کند که کسانی در انگلستان، ابتدای هر فصل از بهترین برندهای لباس، برایش چندین دست می‌خرند و می‌فرستند و به دنبالش، یکی یکی پیراهن‌های خوش‌رنگ و خوش‌دوخت را از توی کمدها برمی‌دارد و شبیه ابرهایی سبک و رنگی از بالا به پایین، به سمتِ دیزی پرواز می‌دهد: «این نخه، این کتونه، این ابریشمه، این...» و دیزی، می‌خندد و می‌خندد و پیراهن‌ها را در هوا می‌قاپد و می‌چرخد و یکهو زیر بارانی از پیراهن‌های گرانقیمت و رنگارنگ، روی تخت ولو می‌شود و از این همه خوشی، به گریه می‌افتد.

یک سکانس

  • آذر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی