The Great Gatsby
...آنجـا که با پادرمیانیِ نیک، بعد از پنج سال دوری و حسرت، دِیــزی و گتــسبی یکدیگر را دیدهاند و پس از یکی دو ساعت که به سکوت و نگاه و حرف و بعدتر، لبخند و نوازش گذشته، گتسبیِ بزرگ و ثروتمند، دیزی را به خانهاش که در همسایگیِ نیک است، دعوت میکند. خانه که نه، قصری باشکوه و درخشان، واقع در باغی سبز و پردرخت با دریاچه و آبنمایی زلال در جوارِ یک ساحلِ اختصاصی. گتسبیِ ذوقزده با شوقی کودکانه، بعد از اینکه زیباییها و امکانات زندگیاش را با جزییات به دیزی نشان میدهد، دستش را میگیرد و به سالنِ باشکوهی که حکمِ اتاق خوابِ خانه را دارد، هدایت میکند. بعد همینطور که دیزی به تماشا ایستاده، از پلههای نیم طبقه بالا میرود و تعریف میکند که کسانی در انگلستان، ابتدای هر فصل از بهترین برندهای لباس، برایش چندین دست میخرند و میفرستند و به دنبالش، یکی یکی پیراهنهای خوشرنگ و خوشدوخت را از توی کمدها برمیدارد و شبیه ابرهایی سبک و رنگی از بالا به پایین، به سمتِ دیزی پرواز میدهد: «این نخه، این کتونه، این ابریشمه، این...» و دیزی، میخندد و میخندد و پیراهنها را در هوا میقاپد و میچرخد و یکهو زیر بارانی از پیراهنهای گرانقیمت و رنگارنگ، روی تخت ولو میشود و از این همه خوشی، به گریه میافتد.
یک سکانس
- ۹۴/۰۷/۲۳