خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

.

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۵۱ ق.ظ

ساعت چهار صبح‌ه، هوا بارونیه و من نشستم قرمه‌سبزیِ مونده می‌خورم! مریضم، تب دارم و از بس از شدتِ بدن‌درد غلت زدم، از رو رفتم و پاشُدم. روی گوشی، آب و هوای شهرهای دیگه‌ی دنیا رو چک می‌کنم، جورابِ جوراب‌شلواری‌مو قیچی می‌کنم، کانتکت تلگرام رو بالا و پایین می‌کنم و لیست خرید می‌نویسم. امروز عصر وقتی از سرِ کار برگشتم، طفلکیِ خنده‌قشنگم تنهایی خوابش برده بود و برام نامه نوشته بود: «خسته نباشی مامان. امروز دیکته‌‌ی زبانم بیست شد. ده تا بیست گرفتم. برام لیزر می‌خری؟» لیزر، چراغ قوه‌ی کوچکِ کم‌نورِ قرمزرنگیه که چند وقت پیش تو هایپرمارکتِ محل دیدیم. ولی من، منِ خرِ خاک ‌بر سر، مقاومت کردم و شرط گذاشتم که وقتی ده تا بیست از درس‌هاش گرفت، براش می‌خرم. امروز که نامه‌شو دیدم، خیلی از خودم بدم اومد. مگه این بچه چند سالِ دیگه کنار منه؟ و چند بار دیگه برای یه چراغ‌قوه‌ی گُه چهارهزارتومنی به من رو می‌ندازه؟ فک کنم بی‌خوابی‌م هم مال همینه. گیج شدم. بین نقش‌های مختلفم سرگردان شدم و حالم اصلا خوش نیست...

روزهای ملال و تنهایی

 

 

  • آذر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی