خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

.

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ق.ظ
«گاهی آدم هدیه‌ای می‌گیرد که مطمئن است به‌خاطر یک رنج یا آرزو یا به پاس یک عمر تلاش در یک زمینه‌ای بهش داده‌اند. به همین خاطر سر از پا نشناخته، جانش را خرجش می‌کند، ستایشش می‌کند، از دلتنگی‌ش گریه می‌کند. بعد یک‌باره می‌فهمد «او» فهمیده این‌ها را و حالا دارد طناب را چنان می‌کشد که آویزانش کند و همان‌جا آویخته نگهش دارد. بعدتر می‌فهمد در حقیقت این هدیه را به او نداده بودند، بلکه فقط نشانش داده بودند. و لابد بعدها که در تنهاییش، به سقف خیره می‌شود و تصویر پشت تصویر می‌آید و می‌رود، بهش می‌گویند: «از اینا بود. خوب بود؟ برات سفارش می‌دیم. اینجوری، نگاه کن! فعلا این یک بار رو تو خیالش زندگی کن، زندگیِ بعدی حتماً مال تو!»+
 
من این سطرها رو زندگی کردم، زندگی...!
  • آذر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی