خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

.

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۶ ق.ظ

من بلد نیستم بچه‌م رو خوشحال کنم! خوشحال کردن بچه، در حالی که خودم خوشحال نیستم، تبدیل شده به سخت‌ترین کار دنیا. یه روزایی که تصمیم می‌گیرم یه جورِ خیلی خوبی بخندونمش، خنده‌ی غش‌غشِ از ته دل، طوری که ریسه بره و چند ثانیه صدا قطع بشه و فقط تصویرِ یه لبخند بزرگ و یه جفت چشمِ ذوق‌زده دیده بشه، می‌بینم چقدر کمم. چقدر از دست چیکن‌پاستای کافه‌کوک، لــگوهای رنگارنگ و گرون‌قیمتِ خانه‌ی لگو، تاب و سرسره‌های پارک ملت و استیک و سیب‌زمینیِ خانه‌ی استیک، هیچ کاری برنمی‌یاد. چقدر نقاشی کشیدن، کاردستی ساختن و بازی، کمه. و هی به خودم می‌گم چقدر وقتی بچه بود، خوشحال کردنش راحت بود. مهم نبود حال و مودم چیه. کافی بود برم سراغش و بی‌هوا بغلش کنم و قلقلکش بدم تا غش و ضعف بره و صدای خنده‌ش، بپیچه تو خونه. این روزا ولی اگه دست کنم و خودِ «اولاف» رو هم از دلِ «فروزن» بکشم بیرون و بش بدم، یخ‌زده نیگام می‌کنه. دیشب، همین‌طور که کتلت‌ها رو سرخ می‌کردم، «کجایی» رو پلی کردم. سرش رو از روی دفتر مشق بلند کرد و از گوشه‌ی چشم نگام کرد و گفت: «مامان گریه نکنیا!» خندیدم که: «من دیگه گریه‌هامو کردم جغله خان!» و خیلی دلم گرفت برای این بچه که گیرِ منِ غمگین افتاده...!

 

 

  • آذر

نظرات (۱)

آخی علی ...
چقد دلم براش تنگ شده
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی