خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

BLUE

دوشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۴۶ ب.ظ

آبی

...آنجا که ژولی، بعد از ماه‌ها بغض و زجر و انزوا به دلیلِ مرگِ همسرش، با دوست‌دخترِ شوهرش روبه‌رو می‌شود. کسی که مَرد قبل از مُردنش با او در ارتباط بوده و ژولی نمی‌دانسته. دخترک حامله است. ژولی به تلخی می‌پرسد: "بچه‌ی اونه؟" دختر لبخند می‌زند که: "بله. می‌خوای بدونی چطور شروع شد؟" ژولی می‌گوید: "نه!" دختر با تردید می‌پرسد: "می‌خوای بدونی دوستم داشت یا نه؟" ژولی با حسرت به گردنبندِ صلیبِ ظریفِ دختر که عینِ همان را از همسرش هدیه گرفته، دست می‌کشد و با لبخند غمگینی می‌گوید: "سوالم همین بود. ولی حالا می‌دونم که دوستت داشته"!

 

 

یک سکانس

 

 

 

 

 

 

  • آذر

آذر صدارت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی