خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آذر صدارت» ثبت شده است

.

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ب.ظ

بلخره یک وقتی باید بینِ زندگی پر ریخت و پاش و زندگیِ معمولی، یک کدام را انتخاب کنیم. اگر می‌خواهیم ماشین خوب زیر پایمان باشد، در خانه‌ی شیک ساکن باشیم، از دبنهامز و ماذرکِر خرید کنیم و دست به سیاه و سفید نزنیم، باید جیب پر پول داشته باشیم. جیب پر پول، مستلزمِ درآمد خوب است و درآمد خوب، حاصل کار کردن با آدم‌های بی‌رحمی که دهنت را صاف می‌کنند. من همین‌ امروز انتخاب کردم که با مترو این‌ور آن‌ور بروم، لباس‌هایم را از حراج سالیان بخرم، قید محصولات اپل را بزنم و برای سفر به همین ده‌کوره‌های دور و بر قانع باشم، در عوض مجبور به تحمل توهین و تحقیر و ناحق شنیدن از کارفرمای پولدار گردن‌کلفت نباشم. پشت میزم در تحریریه روزنامه می‌نشینم، با چارتا همکارِ مشنگم سر و کله می‌زنم، اگر کسی یک کلمه حرفِ اضافه زد، از خجالتش درمیایم و به همین درآمد معمولی و قدرتِ خرید ناچیز قانعم! من امروز بینِ پول و عزت‌نفس، عزت‌نفسم را انتخاب کردم. کاش یادم بماند.

تجربه‌ها

 

 

  • آذر

.

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۰۴:۴۰ ب.ظ
آخرین روزهای تعطیلاتِ نــوروز، یک عصـرِ خنک و بارانی، تنها، در سالنِ فـرودگـاه، رو به دیـوارِ تمام‌شیشه‌ای نشسته باشی و روبرویت، تا آن دور دورها دشت و کوه و آسمانِ بنفش باشد و تصنیفِ رسوایِ علیرضا قربانی در سالن پخش شود و آدم‌ها همدیگر را سفت در آغوش بکشند و ببوسند و به سمتِ کانتـرِ پرواز بروند...
حـالِ نابی است. از آن لحظه‌ها که دوست داری همین الان، همین‌جا، همه‌چیز تمام شود.
خـرده‌روایت‌ها
  • آذر

BLUE

دوشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۴۶ ب.ظ

آبی

...آنجا که ژولی، بعد از ماه‌ها بغض و زجر و انزوا به دلیلِ مرگِ همسرش، با دوست‌دخترِ شوهرش روبه‌رو می‌شود. کسی که مَرد قبل از مُردنش با او در ارتباط بوده و ژولی نمی‌دانسته. دخترک حامله است. ژولی به تلخی می‌پرسد: "بچه‌ی اونه؟" دختر لبخند می‌زند که: "بله. می‌خوای بدونی چطور شروع شد؟" ژولی می‌گوید: "نه!" دختر با تردید می‌پرسد: "می‌خوای بدونی دوستم داشت یا نه؟" ژولی با حسرت به گردنبندِ صلیبِ ظریفِ دختر که عینِ همان را از همسرش هدیه گرفته، دست می‌کشد و با لبخند غمگینی می‌گوید: "سوالم همین بود. ولی حالا می‌دونم که دوستت داشته"!

 

 

یک سکانس

 

 

 

 

 

 

  • آذر

.

چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۴۷ ب.ظ
به خاطـر اسمم که با "الف" فارسی و "A" انگلیسی شروع می‌شود، معمولا در صـدرِ فـون‌بوکِ دوست و آشنا هستم و این مساوی است با یک عالمه تماس‌های ناخواسته با من بر اثر برخـورد دست با گـوشی، بازیِ بچه‌ با گوشی یا شماره‌گیریِ خودبه‌خودِ گوشی وقتی تهِ یک کیفِ شلوغ حمل می‌شود.
امروز صبـح، ساعتِ شش و چهل دقیقه یک تماسِ ناخواسته داشتم از دوستی که آخرین مکالمه‌مان برمی‌گشت به حـدودِ چهارسال پیش. مطمئن بودم اشتباه شده. اما ANSWER را زدم. کمی به صدای دور و خـش‌دارش گوش دادم و... دوباره خوابیدم.
خـرده‌روایت‌ها
  • آذر

.

چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۵۸ ب.ظ
دیوار به دیوار اتاق‌خوابم، اتاقِ یک آدمی است که پیانو می‌نوازد. گاهی، وقتی موسیقیِ سحرآمیزش از درز در و دیـوار سَرَک می‌کشد، مجسم‌ش می‌کنم که زنی جوان یا کامل‌مردی جاافتاده است. خیلی وقت‌ها بی‌آنکه بداند، حالم را خوب کرده و بهم امیـدِ دوباره داده؛ آن صبحِ بهاری که حتی نمی‌توانستم از تخت‌ بیرون بیایم، آن بعدازظهـر تابستانی که با گریه خوابم برد، آن غروبِ پاییزی که خانه تاریک بود و دلم نمی‌خواست هیچ چراغی روشن کنم، نوای سحرانگیـز موسیقی‌اش نجاتم داده بود. و اینطوری‌هاست که ما با "عیـــدنوروز" از خواب بیدار می‌شویم، با "گلِ سنگــم" روز را می‌گذرانیم و با "لاو استـوری" به خواب می‌رویم.
چند روز پیش قطعه‌ی "تولدت مبارک" را می‌زد. یعنی چند ساله شده؟
خـرده‌روایت‌ها
 
  • آذر

HUSTAWKA

چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۱۴ ب.ظ

...آنجا که کارولینا، خراب و خسته و ناامید، روی پیشخوانِ بار خم شده، سرش را بین دست‌هایش گرفته و حلقه‌های دود سیگارِ بینِ انگشت‌هایش، بالا می‌روند و محو می‌شوند و میشل، یک جورِ غیرمنتظره‌ی شیرینی، از راه می‌رسد و آرام‌آرام بهش نزدیک می‌شود و می‌گوید: "ببینم! تو به عشق در یک نگاه باور داری؟" ؛ کارولینا با یک بغض بچه‌گانه و یک لبخند تلخ می‌گوید: "دیر کردی؛ مثل همیشه..."

نور پردازی، موزیک و ترانه‌ی متن، نگاه‌ها، حس‌ها؛ همه‌چیز فوق‌العاده‌ست...

یک سکانس

 

  • آذر