خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

.

يكشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۳:۲۲ ب.ظ

تمامِ دیشب در تراسِ بغلِ تراسِ اتاق‌خواب، مهـمانیِ شلوغ و پر سر و صدایی به راه بود. تا سحـر، صدای خنـده و جیـغ و قهـقهـه و قاشق چنـگال، نگذاشت بخـوابم. صبـح، گیـجِ گیـج بودم...

خُـرده‌روایت‌ها

  • آذر

.

چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ق.ظ

بیست‌و‌پنج اردی‌بهشت

پایانِ‌روزهای‌بیست‌و‌نُه‌سالگی

من هم مثل همه‌ی آدم‌ها، یک "پوسته" دارم؛

پوسته‌ای که رشد می‌کند و قد می‎کشد و اردی‌بهشتِ هر سال، سالمندتر می‌شود. پوسته‌ای که نوازش شده، سیـلی خورده، اشک ریخته و خندیده. پوسته‌ای که ازدواج و مادری و تنهایی را تجربه کرده و با "پوست‌کلفتی"، تنها و افتان و خیزان، تا اینجا رسیده.

اما زیر این پوسته، "هسته‌ای" هم هست؛

هسته‌ای که گاهی بی‌توجه به سن و سال و موقعیت، بچه‌گی می‌کند. خاطره‌بازی می‌کند. اشتباهاتِ مضحک می‌کند. عاشقی می‌کند. لجبازی و تلخی می‌کند. هسته‌ای که می‌ترسد و قطره‌های درشتِ اشکش بالشت را خیس می‌کند و کلی پایان‌های ترسناک از ماجراهایی دارد که هنوز به وسط هم نرسیده‌اند. هسته‌‌ی بی‌اعتمادی که معصومیتش را از دست داده. هسته‌ی خسته‌ای که گاهی توانِ شروعِ یک روزِ جدید را ندارد. هسته‌ی تنهایی که با خودش حرف می‌زند، برای خودش پرسه می‌زند و خودش را بغل می‌کند. هسته‌ی ساده‌ای که با یک لبخند، آرام می‌شود؛ با بازیچه‌های ساده احساسِ خوش‌اقبالی می‌کند و با زمین‌خوردن‌های پیاپی، ناامید می‌شود. هسته‌ی دردمندی که حالا عاقل‌تر از سال‌های گذشته است. هسته‌ی ساکتی با کلی حرف برای نگفتن. هسته‌ی ناچاری که خودش را در بن‌بست می‌بیند. هسته‌ی درونگرا و جزیی‌نگری که با وسواس، گذشته را می‌کاود، گاهی حق می‌دهد و گاهی محکوم می‌کند. هسته‌ی گیجی که بین درست و غلط، هنگ می‌کند. هسته‌ی معتقدی که به معجزه باور دارد. هسته‌ی بی‌قراری که هنوز به آینده امیدوار است. هسته‌ی امیدواری که معتقد است روزگار، یک بهار به او بدهکار است... 

تـولدم‌مبارک

"خـرده‌روایت‌ها" هـم یک‌ساله شد.

  • آذر

.

يكشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۲۰ ب.ظ

برای تهیه‌ی گزارش، در جلسه‌ای نشسته بودم. ریکوردر صداها رو ضبط می‌کرد. من اما محوِ تصویرِ پشتِ پنجره بودم؛ تک درختی، روییده بر قله‌ی کوه...

خـُرده‌روایت‌ها

  • آذر

.

سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۰۴ ب.ظ
استاد گفت بنویسید معصومیت‌تان را کی از دست دادید؟ یا کی‌ها اگر چند بار پیش آمده؟
فکر کردم یعنی چه؟ معصومیت یعنی چه؟ من با این لغت مشکل دارم. من را یاد نجابت و فداکاری و لغاتِ بی‌ربط و بی‌معنای این مدلی می‌اندازد. وقتی نمی‌فهمم یا دارم سعی می‌کنم بفهمم، چشم‌هایم ریز می‌شوند. استاد گفت متوجه‌ی سوالم شدی؟ گفتم نه.
استاد گفت بچه‌هایی که اتچمنت سالم دارند، دنیا برای‌شان چه جور جایی است؟ گفتم امن. گفت بچه‌هایی که پدر و مادرشان از لحاظ احساسی در دسترس نیستند، دنیا را چه‌طور می‌بینند؟ گفتم ناامن، غیرقابل‌پیش‌بینی. گفت آدم‌هایی که یک شبه، یک روزه، یک ساعته، دنیای‌شان زیر و رو می‌شود، دنیا را چگونه می‌بینند؟ گفتم ناامن، ترسناک، غیرقابل‌پیش‌بینی. گفت لحظه‌ای که هر انسانی در هر سنی فکر کند در این دنیا کسی نیست که مواظبش باشد، که اعتمادش به کسی یا چیزی که به آن اعتماد و تکیه داشته از بین رفته، که دنیا دیگر جای امنِ قابلِ پیش‌بینی‌ای نیست، که هر لحظه ممکن است باز ضربه‌ی دیگری بخورد و باز تنها بماند، لحظه‌ی از دست رفتن معصومیت است.


[+]
دیـگرنوشت
  • آذر

.

پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۲۴ ب.ظ

اردی‌بهشت؛ ماهِ من!

بـهانه‌های کوچکِ خوشبختی

  • آذر

.

پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۲:۳۶ ب.ظ

بحـــــــرانِ سی‌سالگی یعنی

بیشتر از همیشه

با وسوسه‌ی استفاده از کلمه‌ی "به‌دَرَک" و جمله‌ی "به‌ تو چه؟"

دست به گریبانی...

بحـرانِ سی‌سالگی

  • آذر

.

پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۲:۳۱ ب.ظ

بحـــــــــرانِ سی‌سالگی یعنی
هر چقدر گذشته‌ات را شخم می‌زنی،
محضِ دلخوشی،
یک حرکت، یک تصمیم یا یک عملکردِ مثبت و بجا و صحیح،
نمی‌بینی...!

بحـرانِ سی‌سالگی
  • آذر

.

چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۲، ۱۰:۵۹ ب.ظ

یک عصـــر خیلی خوب و رها و دلپــــذیر،

به صرفِ حلیم بادمجانِ درجه‌یک

شِیک کوکــی

کیکِ خانگی

پیراشکیِ گوشت و زیتون‌های معرکه

و عرقِ بهارنارنج و بیدمشک و نسترنِ خنک،

شال‌ و روسری‌ رنگی و نخی و سبک به سر،

یک خیالِ آرام و یک جفت شانه برای بالا انداختن،

و حرف‌های خوب

و لبخندهای عمیق

و فضای روشنِ بدونِ دود و دم

و پنجره‌های روبه خیابان و گلدان‌های بی‌شمار...

کــــافه فـــــردوسی!

 

بـهانه‌های کوچکِ خوشبختی

  • آذر

.

دوشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۳۴ ب.ظ

فقط 35 سال دارد اما معتقد است پیـــر شده.

ابروهای پُر، موهای ماشین شده و چشــم‌هایی که دقیقا معلوم نیست کجا را نگاه می‌کنند.

راحت و بی‌بــهانه می‌خندد و تکیه کلامش "جسارت نباشه" است.

بهم می‌گوید: "دخترم!"؛ به منِ بیست و هشت ساله!

و حینِ گوش دادن به حرف‌هایش، وقتی مکث می‌کند و می‌گویم: "خـب؟" می‌گوید: "خـب به خودت!"

تا 32 سالگی زیر بار ازدواج با مردهای شهرستانِ کوچکشان نرفته و نهایتا با خواستگارِ کُنــد ذهنش که ساکنِ یک شهر بزرگ بوده، ازدواج می‌کند؛ فقط برای فرار از خانه!

الان پسرکش 2 سال و چند ماهه است. پسری که برای به دنیا آوردنش، تنها النگویش را فروخته، 20 ساعت درد کشیده و بعدِ زایمان، مسیرِ یک ساعته‌ی بیمارستان تا خانه را پیاده برگشته.

هفته‌ی قبل در خانه‌ی قدیمی‌شان "مار" دیده و کُشته و حالا دربه‌در دنبالِ خانه‌ی جدید است؛ چون: "مار مادر رو کُشتم و بچه‌هاش میان از بچه‌م اتقام می‌گیرن!"

در یک صبح تا بعد از ظهر، انواع شوینده‌ها و کیفیت و قیمت و چگونگیِ استفاده از هر کدام را تجربی بهم یاد می‌دهد. و اینکه هر کدام به درد تمیز کردنِ کدام قسمتِ خانه می‌خورد. تاکید می‌کند جوهر نمک، سرامیک را مات می‌کند و شیشه‌ها فقط با روزنامه، تمیز و بی‌لَک می‌شوند.

عصـــر، وقتی کارمان تمام شد، جلوی شومینه نشستیم و عکس بچه‌هایمان را به هم نشان دادیم. پسرکِ من کنار دریــا و پسرِ او در جایی عجیــب! می‌پرسم: "اینجا کجاست؟" می‌خندد و می‌گوید: "جسارت نباشه. توالــت‌های رستورانی که کـارم، تمیز کردنشون بود!"

پسرش لباسِ دخترانه دوست دارد و تنها دلخوشیِ مادرش است.

بزرگ‌ترین آرزویش، مشغول شدن در یک مدرسه به عنوانِ سرایــدار است که هم کار داشته باشد، هم سرپنـاه و هم نزدیکِ شوهر و پسرکش باشد.

او تنهاست و امید دارد خــدا به دلِ شکسته‌اش نگاه کند.

یه آدمی! چه آدمی؟

  • آذر

HUSTAWKA

چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۱۴ ب.ظ

...آنجا که کارولینا، خراب و خسته و ناامید، روی پیشخوانِ بار خم شده، سرش را بین دست‌هایش گرفته و حلقه‌های دود سیگارِ بینِ انگشت‌هایش، بالا می‌روند و محو می‌شوند و میشل، یک جورِ غیرمنتظره‌ی شیرینی، از راه می‌رسد و آرام‌آرام بهش نزدیک می‌شود و می‌گوید: "ببینم! تو به عشق در یک نگاه باور داری؟" ؛ کارولینا با یک بغض بچه‌گانه و یک لبخند تلخ می‌گوید: "دیر کردی؛ مثل همیشه..."

نور پردازی، موزیک و ترانه‌ی متن، نگاه‌ها، حس‌ها؛ همه‌چیز فوق‌العاده‌ست...

یک سکانس

 

  • آذر