خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

.

شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۱، ۱۲:۳۴ ق.ظ

"تو امریکا، همه، دختر و پسر، به‌شدت ساده می‌گردن. زرق و برق‌هایی که تو فیلما و سریالای امریکایی دیدین رو فراموش کنید. واقعا کم آرایش می‌کنن. تو دبیرستان و دانشگاه، می‌تونید ساده‌ترین تیپ‌ها رو ببینید؛ جین‌ها و سوئیت‌شرت‌ها و کفش‌های کهنه؛ چهره‌های بکر و طبیعی و دست‌نخورده. هیچکس هم این سادگیِ ظاهر رو مسخره نمی‌کنه. ایران که میام، واقعا تعجب می‌کنم از جوونا که چقـــــــدر به خودشون می‌رسن و رو ظاهرشون وسواس دارن!"

این‌ها بخشی از حرف‌های جالبِ یاسمین، دخترِ نوزده ساله‌ی ساکنِ ایالتِ جورجیای امریکا و جدیدترین دوستِ من است. دختر خونگرم و پرانرژی و شادی که در امریکا به دنیا آمده و هفته‌ی پیش، برای دومین بار در طیِ سال‌های زندگیش، سفر کوتاهی به ایران داشت و جور شد که هم را ببینیم. حرف‌هاش شنیدنی بود:

"مامان و بابامو خیلی کم می‌بینم. البته الان از هم جدا شدن ولی قبلا هم که با هم بودیم، همیشه سرِ کار بودن؛ بخصوص بابام. وقتی هم که برمی‌گشت، مشغولِ خواب و استراحت. اونجا همه، همیشه مشغولِ کار هستن. همش باید کار کنی. مامانِ من سه جا کار می‌کنه. من خودم از 17 سالگی، رفتم سرِ کار. مثه ایران نیست که خانواده و فامیل، دور هم جمع باشن؛ چون هر کسی، روزای آف و تعطیلیش با بقیه فرق داره و سخت می‌شه هماهنگ کرد و دورِ هم جمع شد. مثه اینجا نیست که جمعه‌ها، همه تعطیل باشن؛ بستگی به کارِت داره. اونجا محوریت با پولِ. مثه ریگ باید پول خرج کنی. برا نفس کشیدن هم باید پول بدی. آدما همش می‌دون برا پول!"

"تو امریکا، انواع مشروب و مواد و سیگار، همه‌جا فراهمه. ولی من اهلِ هیچکدوم نیستم و تا حالا لب نزدم. باوجودی که در همه‌ی مهمونی‌ها و بارها و رستوران‌ها و کافه‌ها، دمِ دستِ، ولی من انتخاب کردم که هیچوقت سراغِ هیچکدوم نرم. این مدل زندگیِ ساده رو خیلی دوس دارم."

"امریکایی‌ها آدمای شاد و خونگرم و خوش‌اخلاقی هستن. همه لبخند به لب دارن و رفتارشون با بقیه، خیلی خوبه. از جمله چیزایی که خیلی براشون مهمه و رو زندگیشون تاثیر داره، تلویزیونه. به‌شدت تحت تاثیرِ تلویزیون هستن. تو هر خونه، هر کس تو اتاقش یه تلویزیونِ شخصی داره. تلویزیون یه جورایی همدمِ آدم‌هاست. از چند سال پیش هم که ترک‌ها و ایرونیا و عرب‌ها، یک سری سفره‌خونه تو ایالت‌های مختلفِ امریکا راه انداختن، رفتن به این سفره‌خونه‌ها هم شده یه جور تفریح و سرگرمی؛ جوری که الان تو اغلبِ خونه‌ها می‌تونی قلیون ببینی. قبلا جوونا سینما هم زیاد می‌رفتن ولی از وقتی ورودی گرون شده و بلیت به 15 دلار رسیده، فیلم‌ها رو از نت دانلود می‌کنن و می‌بینن. من خودم دو سالِ سینما نرفتم!"

تجربه‌ی دوستی با هر آدمِ جدید، فرصتی است برای دیدنِ زندگی از دریچه‌ای تازه؛ باصفا بود یاسمین خانوم، با یک دنیا سادگی‌ش و لهجه‌ی بانمکِ فارسی-انگلیسی‌ش...

 

یه آدمی! چه آدمی؟

*

در این مدت، فیلم‌های زیادی دیدم و کتاب‌های خوبی مطالعه کردم. مثل:

ماپت‌ها؛ فیلمِ بانمک و نوستالژیکی راجع‌به بازگشتِ عروسک‌های معروف و محبوبِ گروهِ ماپت. از آن فیلم‌ها که به اسمِ بچه‌ها و به کامِ بزرگ‌ترهاست. درست مثل مجموعه‌ی کلاه‌قرمزی. بخصوص که در کنارِ یک عالمه عروسکِ رنگ و وارنگ و جذاب، با بازیِ تعدادِ زیادی از چهره‌های مشهور مثل امیلی بلانت و جک بلک در قالبِ نقش‌های کوتاه، سوپرایز می‌شویم.

نابالغ؛ داستانِ میویس؛ میویسِ تنها و غمگین که نویسنده‌ی رمان‌های نوجوان‌پسند است و خودش هم با وجودِ سی و چند سال سن، همچنان در عالمِ نوجوانی گیر افتاده و سِیر می‌کند.

تِس؛ فیلمِ تاثیرگذاری از رومن پولانسکی؛ فیلمِ تکان‌دهنده‌ای که به ما نشان می‌دهد دنیا و زندگی، مجموعه‌ای است از موقعیت‌های اشتباهی. آدم‌هایی که اشتباهی، در جایگاه‌های اشتباهی، دست به اقداماتِ اشتباهی می‌زنند و چه تاثیراتِ عمیقی هم روی سرنوشتِ دور و بری‌هاشان به جا می‌گذارند.

اسب حیوانِ نجیبی است؛ که به شکلِ خنده‌داری، یادآوری می‌کرد همه‌مان بیماریم و در اجتماعِ بیماری زندگی می‌کنیم: مجمع دیوانه‌گان!!!

و کتاب "کمی دیرتر"؛ تازه‌ترین رمانِ سید مهدی شجاعیِ نازنین؛ که مثلِ یک سیلی بود: شترق! غیرمنتظره و دردناک. تا چند روز عینِ برق‌گرفته‌ها بودم و به برکتش، نیمه‌ی شعبانِ متفاوتی را تجربه کردم.

در این‌باره بخوانید.

 

یادداشتی بر فیـلم . یادداشتی بر کتاب

  • آذر

.

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۴۳ ق.ظ

سابقه‌ی فینچر و دایره‌ی علاقه‌مندی‌هایش را می‌دانیم؛ هفت، بازی، زودیاک و... همه تریلرهایی سیاه و مجموعه‌ای از قتل‌های دلخراشِ سریالی و روندِ جذاب و معماگونه‌ی پیدا کردنِ قاتل هستند؛

THE GIRL WITH THE DRAGON TATTO (دختری با خالکوبیِ اژدها) نیز، فیلم خوش‌ساختی در همین ژانر و دسته است.

میکائیل، روزنامه‌نگارِ باسابقه و مشهور و موفقی است که پس از یک بدبیاریِ شغلی که موقعیتِ حرفه‌ایش را تقریبا نابود می‌کند، با پیشنهاد عجیبی روبه‌رو می‌شود: کشفِ سرنوشتِ دخترکی که 40 سالِ پیش، به طرز مشکوکی، ناپدید شده. میکائیل در این راه، با لیزبث، دخترِ جوان و جسور و باهوشی که هکر حرفه‌ای است و سرگذشتِ عجیبی داشته، با بازیِ به‌یاد ماندنیِ رونی مارا، آشنا و این، آغازِ ماجراهایی برای هر دو است.

دختری با خالکوبیِ اژدها، فیلمِ سیاهی است. ملغمه‌ای از دروغ و پنهان‌کاری و تجاوز و فاصله‌های عاطفی و ناامنی و قتل و شکنجه که با مناظر تیره و بی‌روحِ لوکیشنِ سردسیرِ فیلم، کامل شده.

آدم‌های فیلم، همه تنها هستند؛ حتی وقتی کنار هم‌اند. تنها فکر می‌کنند، تنها تصمیم می‌گیرند و تنها عمل می‌کنند. هیچکس از دل و دغدغه‌ی بغل دستیش، فامیلش، پارتنرش، خبر ندارد. و در این میان، تلاشِ لیزبث برای بیرون آمدن از این پیله‌ی تنهایی، رقت‌انگیز است.

دختری با خالکوبیِ اژدها، در امریکا، برای نمایش، در درجه‌ی R دسته‌بندی شده و این یعنی با فیلمِ ناراحت‌کننده‌ای طرفیم. یک ناراحت‌کننده‌ی جذاب!

 

*نوآر: به فرانسوی به معنای "سیاه" است و در عالمِ سینما، یک ژانر محسوب می‌شود.

این یادداشت در سایت نقد سینما نیز، منتشر شده!

 

یادداشتی بر فیـلم

 

  • آذر

.

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۰۵ ب.ظ

WE NEED TO TALK ABOUT KEVIN (باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم) با نماهایی از جشنِ گوجه‌فرنگیِ اسپانیا و انبوهی از تونالیته‌های قرمز، شروع می‌شود. انعکاسِ نورِ قرمز بر روی چهره‌ی گیج و خواب‌آلودِ "ایــوا"؛ خانه و اتومبیلی که با رنگِ قرمز پوشانده شده و بعدتر، تلاشِ ایــوا برای تمیز کردنِ موهای قرمز و دست‌ها و ناخن‌های قرمز و زمین و در و دیوارِ قرمز رنگ، همه، نماد و نشانه‌ای از یک زندگیِ آغشته به خون و سعیِ زن برای از بین بردنِ اثراتِ این جنایت از زندگی‌اش است.

جنایتی که پسرِ نوجوانش: "کوین" مرتکب شده و انگار ایــوا، یک‌جورهایی خودش را مسئول و مسببِ آن می‌داند؛ اینطور است که وقتی در خیابان از مردم کتک می‌خورد، وقتی در محلِ کار با احساساتش بازی می‌شود، وقتی در فروشگاه، تخم‌مرغ‌های شکسته می‌خرد، وقتی تنهای تنهای تنهاست و زندگی برایش چیزی نیست جز زجری کُشنده و مرگبار، باز هم لب می‌گزد و سکوت می‌کند و می‌ماند و هر هفته به دیدنِ کوین در زندان می‌رود.

"باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم"، فیلمِ تکان‌دهنده و متاثرکننده‌ای است، چرا که رابطه‌ای را خراب و دِفُرمه می‌کند که همیشه برایمان نمادِ عشق و عاطفه و محبت بوده: رابطه‌ی مادر و فرزندی!

در فیلم می‌بینیم ایــوا، از همان اولین روزهای بارداریِ ناخواسته‌اش که او را از پاریس و درس و کار و فعالیت اجتماعی و رهایی و بی‌قیدی و حتی ارتباطِ عاطفی با همسرش دور ساخته، حسِ خوبی نسبت به این بچه ندارد و در تمام روزهای آینده، با اینکه وظایف مادری را تمام و کمال انجام می‌دهد، ذره‌ای برق عشق و محبت در چشمانش دیده نمی‌شود و نهایتا همین تنفر، کار دستِ مادر و فرزند می‌دهد: کوینِ نوجوان برای به‌دست آوردنِ عشقِ ایــوا، دست به جنایتی خونین می‌زند...

در واقع، نکته‌ی تکان‌دهنده‌ی فیلم همین است: "بدی‌های کوچک و کم‌اهمیتِ ما در حقِ دور و بری‌هامان، می‌تواند از آنها یک جنایتکار بسازد!!"

فیلم، میانِ فلاش‌بک و فلاش‌فوروارد در رفت و آمد است و راهنمای ما، شکل و اندازه‌ی موهای ایــواست. اما باز سرگردان می‌مانیم میانِ اینهمه لحظاتِ غافلگیرکننده که پی در پی، مثل یک سیلیِ دردناک، چشمهامان را باز و حواسمان را جمع می‌کند...

"باید درباره‌ی کوین حرف بزنیم"، فیلمی است که تا مدت‌ها مخاطب را درگیر می‌کند و همه، بخصوص پدر و مادرها، بایستی با احتیاط تماشایش کنند!

این یادداشت در سایت "نقد سینما" نیز منتشر شده!

 

یادداشتی بر فیـلم

  • آذر

.

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۲:۵۸ ب.ظ

اخیرا چند فیلمِ خوش‌ساخت دیدم که هر کدام به نوبه‌ی خود، مدتی فکرم را مشغولِ خود کرده بود. من اصولا با فیلم‌ها زندگی می‌کنم و تا مدت‌ها بعد، به سرنوشتِ آدم‌های قصه، اینکه چه شدند و کجا رفتند و چه کردند و اگر من به‌جایشان بودم چه می‌کردم، فکر می‌کنم!

MELANCHOLIA (ملانکولیا)؛ یک فیلمِ عجیب! فیلمی که داستانش در یک فضای سوررئال می‌گذشت. یک جای دور و ناآشنا و نامانوس! آدم‌ها، رفتارها، اتفاقات، عادی نبودند و با یک تِمِ عجیب‌تر: پـایـانِ دنیـــــــــــا!

روایتِ چگونگیِ برخوردِ یک خانواده با نابودیِ دنیا و ترسِ از مرگ در یک لحظه! خانواده‌ای چند نفره، متشکل از یک دانشمند(جان)، همسر هیستریکش(کلیر)، پسربچه‌ی کوچک و معصومشان و خواهرِ بیمارِ زن(جاستین)؛ یک افسرده‌ی ماژور! از آن دسته آدم‌هایی که (به تجربه‌ی خودِ کارگردان): راحت‌تر از آدم‌های سالم و نُرمال با اتفاقاتِ هولناک، روبرو می‌شوند و کنار می‌آیند؛ به دو دلیل: یکی اینکه چیزی برای از دست دادن ندارند. دوم اینکه بعد از هر اتفاق، می‌توانند با خونسردی بگویند: دیدید گفتم؟!

اپیزودِ ابتداییِ فیلم، جشنِ باشکوه و طولانیِ عروسیِ جاستین، با بازیِ درخشان و نفس‌گیرِ کریستین دانست، در روایتِ دنیای پیرامونِ یک بیمارِ افسرده، فوق‌العاده عمل می‌کند. اینکه در نظرِ یک شیزوفرنیک، زندگی و زیبایی‌هایش، ناخودآگاه، بی‌بو و خاصیت و بی‌رنگ و خنثی و علی‌السویه و بی‌معنی است و تشریفات و جزئیات و تعارفاتِ معمولش، دست و پاگیر و خسته‌کننده و حوصله‌سَربَر و دردناک!

و اپیزودِ دوم؛ خودکشیِ جان. گریه‌ها و تلاش‌های بی ثمرِ کلیر. بی‌خبریِ بچه و خونسردیِ جاستین، وقتی روی میز نشسته و پاهایش را تکان‌تکان می‌دهد، تکان‌دهنده است.

ملانکولیا یک دردِ عجیبی داشت؛ ملانکولیا را یک جورِ غریبی دوست داشتم!!!

این یادداشت در سایت "نقد سینما" نیز منتشر شده.

 

یادداشتی بر فیـلم

  • آذر

.

پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۵۴ ق.ظ

مگه ما مختــــــار نیستیم؟

دیالوگِ کلیـــــــــدی و پیرنگِ محوریِ فیلمِ عجیب و تاثیرگذارِ THE ADJUSTMENT BUREAU (اداره‌ی تنظیمات(!

 من قبول ندارم تقدیرم این باشه!

می‌گویند درام یعنی وقتی کسی انگیزه‌ای دارد و در مسیرش قدم برمی‌دارد و به مانع برمی‌خورد. می‌گویند فیلم‌ها اینجاست که شروع می‌شوند، وگرنه لطفی ندارند؛ خالی‌اند و بی‌فایده؛ و دقیقا همین یک جمله، شروعِ ماجراهای عجیب و پایانِ عجیب‌ترِ فیلم است.

بعضی آدم‌ها و کتاب‌ها و فیلم‌ها و موزیک‌ها و یادها و خاطره‌ها هستند که تاثیرِ منحصربه‌فردی در زندگیت می‌گذارند. تاثیرشان تا همیشه با توست. جوری عمیق روی دیوار دلت، خط می‌اندازند که تا دنیا دنیاست، پابرجاست. مثلا کتابِ شازده کوچولو، برای من از همین مدل کتاب‌ها بوده و هست؛ یک جورِ عمیقی، باور و جهان‌بینی‌ام را راجع‌به آدم‌ها و رابطه‌ها، شکل داده.

ولی امروز، می‌خواهم از فیلمی حرف بزنم که به شکلی کاملا اتفاقی و شاید هم به شیوه‌ی خودِ فیلم، از قبل برنامه‌ریزی شده!!! بعد از مدت‌ها که داشتمش و بارها بینِ زیر و رو کردنِ فیلم‌هایم، چشمم به کاور و اسمش افتاده بود و هیچوقت حوصله نکرده بودم ببینمش، در دستگاه پخش قرار گرفت و بالاخره دیدم...

دیوید موریس، مردِ جوانِ جسور و بااستعدادی است که سودای سناتور شدن دارد. دیوید در انتخاباتِ مجلسِ سِنا شرکت می‌کند اما درست در یک قدمیِ موفقیت، به دلیلِ افشا شدنِ برخی مسایلِ شخصی‌اش، شکستِ تلخی می‌خورد. و درست در تیره و تارترین لحظه‌ها و روزهای زندگی‌اش، با اِلیـــــــــز، بالرینِ جوان و زیبایی آشنا می‌شود. این یک آشناییِ کاملا ناخواسته و تصادفی است و البته از آنجایی که تاثیراتِ عمیقی بر زندگی و آینده‌ی هر دو شخص می‌گذارد، موردِ تاییدِ اداره‌ی تنظیمات نیست!

تنظیماتی‌ها بر این اساس کار می‌کنند که برای هر انسانی، سرنوشتِ خاصی، از قبل تعیین و مشخص شده. وظیفه‌ی آنها، نظارت بر اجرای درست و کاملِ این روند است! البته گاهی ممکن است در مسیر زندگیِ فرد، تغییراتی بنا بر شانس و اتفاق رخ دهد که در این‌صورت، کارکنانِ اداره‌ی تنظیمات، سریعا وارد عمل می‌شوند و مشکل را حل می‌کنند!

لذا ماموران به سراغِ دیوید می‌روند و دستور می‌دهند که هرچه سریع‌تر به رابطه‌اش با الیز پایان دهد وگرنه گرفتاری‌های فراوانی برایش به وجود خواهد آمد؛ اما مساله اینجاست که دیوید دلباخته‌ی الیز شده و قصد ندارد تابع سرنوشتِ محتومی باشد که اداره‌ی تنظیمات، برایش رقم زده....

فیلم لبریز از لحظاتی است که خودمان بارها در زندگیِ روزمره، تجربه‌اش کردیم؛ وقتی هم‌زمان کلید گم می‌شود، اینترنت قطع می‌شود، چای روی فرش می‌ریزد یا از اتوبوس جا می‌مانیم و همه‌ی اینها باعثِ اتفاقاتِ جدیدی می‌شوند: هر چیزِ کوچیکی، یه موج ایجاد می‌کنه! یا برایمان پیش آمده که در همان اولین برخورد با یک شخص، احساس می‌کنیم سال‌هاست که می‌شناسیمش و تا مدت‌ها، خاطره‌ی آن اولین دیدار، لبخندی روی لب‌هایمان می‌آورد...

فیلم، پُر است از دیالوگ‌های عمیق و به‌یاد ماندنی:

مامورِ تنظیمات، رو به دیوید: ایــــــــــنهمه زن تو دنیا؛ بهت گفتیم فقط به همین یه نفر، کاری نداشته باش! از محدوده‌ت خارج شدی؛ حالا جشن بگیر. دیگه موضوع رو بالایی‌ها رسیدگی می‌کنند...

*

الیز: سه ماه پیش نامزدیمو به‌هم زدم. اون آدمِ خوبی بود. همکار بودیم. مدت‌ها بود همو می‌شناختیم. دوستای مشترکِ زیادی داشتیم...

دیوید: خب اینا که همش خوبه! چرا باهاش ازدواج نکردی؟

الیز: به خاطرِ تو! تو منو نابود کردی...

*

فیلم به خوبی با مفاهیمِ اراده و جبر بازی می‌کند اما سازندگانِ فیلم، نهایتا این حکم را صادر می‌کنند که نیروی عشقِ حقیقی، فراتر از هر جبر و زوری است: اختیار یه موهبته؛ ولی وقتی می‌شه ازش استفاده کرد که براش تلاش کنی...

فیلم تمام می‌شود، در حالی که شاید همه‌مان در دل آرزو کنیم کاش ما هم جرات و جسارتِ دیوید موریس را در دوره‌های مختلفِ زندگی‌مان می‌داشتیم...

 

یادداشتی بر فیـلم

 
  • آذر

.

چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

چند وقت پیش، همین‌طور که بعد از مدت‌ها، بالاخره طلسم سر و سامان دادنِ آرشیوِ فیلم‌هایم شکسته بود و مشغول مرتب کردن و کدگذاری و لیبل زدن بودم، با دیدنِ اسم و DVD بعضی فیلم‌ها که شاید آخرین بار، سه-چهار سال پیش، دیده بودمشان، لبخندی روی لب‌هایم می‌نشست.

THE STEPFORD WIVES (زنان استپفورد) هم، از همین دسته بود. داستانِ جوآنا، زنِ موفق و ثروتمند و سرشناسی که پس از یک شکستِ تلخ و سختِ شغلی، تصمیم می‌گیرد برای استراحت و تمدد اعصاب و کسب انرژی، با همسر و دو فرزندش، مدتی به حومه‌ی شهر رفته و در دهکده‌ای سبز و تمیز و زیبا، به‌نام "استپفورد"، زندگی کند.

اما پس از مدتی، زنانِ زیادی بی‌عیب و نقصِ استپفورد، با رفتار برده‌وارشان، شک و ابهامِ جوآنای کنجکاو را برمی‌انگیزند؛ زنانی که در ظاهر و پوشش و آرایشِ مو و صورت و رفتار و اخلاق و خانه‌داری و آشپزی، سرآمد هستند و از همه مهم‌تر، مطیعِ بی چون و چرای شوهرانشان! زنانی که بلوز و دامن‌های رنگارنگ و شاد می‌پوشند و هیکل‌های بی‌نقص و موهای بلوندِ حلقه‌حلقه و ناخن‌های مانیکور شده‌ی لاک‌زده و چشم‌های خمار دارند و هر لحظه، آماده‌ی خدمت‌رسانیِ همه‌جوره به همسرانِ بی بو و خاصیتشان هستند و زندگیشان در مرتب نگه داشتنِ خانه و پختنِ کیک‌های خوشمزه و بشور و بساب خلاصه می‌شود!

بارها از زبانِِ افراد مختلف، می‌شنویم که استپفورد جای آرام و امنی است و خب به حکمِ قانونِ درام‌نویسی، می‌دانیم که این کلمات، تنها هشداری هستند به بیننده؛ و نهایتا هم می‌فهمیم که مردانِ این دهکده‌ی دنج و دورافتاده که موفقیت و اقتدار و هوش و رشد فردی و اجتماعیِ زنانشان را برنمی‌تابیدند، طیِ فرایندی، آن‌ها را به ربات‌های آدم‌نمای زیبا و ساکت و مطیع و همه‌کاره تبدیل کرده‌اند و فیلم با رو شدنِ دستِ آدم‌بدها و یک پایان‌بندیِ شاد و خوب و آبرومند، تمام می‌شود.

یکی دو روز پیش که داشتم با دوستی، این فیلم را مرور می‌کردم، برایم سوال شد که: نکند واقعا مردهای دور و برمان، علیرغمِ قیافه‌ی بی‌تفاوت و روشنفکری که به خودشان می‌گیرند، دلشان برای داشتنِ چنین زنِ همه‌چیز تمامِ حلقه‌بگوشی، غنج می‌زند؟! نکند آرزویشان، زندگی در جایی استپفورد‌طور باشد که در آن، زن، عروسکِ مظلومِ بله‌قربان‌گوی هنرمند و کدبانویی است که هیچوقت ناراحت و شاکی و خسته و غمگین و بهانه‌گیر و لجوج و مایوس و تحت‌تاثیرِ هورمون نیست؛ که هیچوقت اشتباه نمی‌کند؛ هیچوقت به انتخاب‌هایش -مثلا انتخاب مرد زندگی یا بچه‌دار شدنش- شک نمی‌کند؛ که هیچوقت سازِ جدایی کوک نمی‌کند و از همه مهم‌تر، هیچوقت با رویاهای دور و درازِ تحصیل و کار و ثروت و رشد فردی و اجتماعی و مهاجرت، همسرش را آزار نمی‌دهد و با موفقیت‌ها و گل کردن‌هایش، تهدیدی برای آقا به حساب نمی‌آید!!

همه‌مان بارها شوخی‌های سخیف مردانِ دور و برمان -مردهای بازنده!- را راجع به زن، دیده‌ایم که:

- از قدیم گفتن، عقلِ زن، نصفِ عقلِ مردِ!

- ای بابا! خر شدیم، زن گرفتیم!

- خدا رو شکر! عیالمون داره یه هفته می‌ره مسافرت، رااااااااحتیما!

حتی یکیشان روزِ زن پیامک زده بود که: مرگ دستِ خداست، زن فقط وسیله است!

 

یا بارها شوخی‌های همین مردان را با زنانشان شنیده‌ایم که:

- اگه همین‌طور لاغر مردنی بمونی، می‌رم زن می‌گیرما!

- تو که یه نفری و اینقدر خوبی، حالا ببین چهار تا بشین، چقدر خوب می‌شه!!!

 

بعد بدبختانه در طولِ سالیان، این رفتارها اینقدر تکرار شده و کار به جایی رسیده که منِ زن هم، اینجور مواقع، به خودم و مسخره‌گیِ خودم می‌خندم! به این طرزِ تفکرِ ناهنجار که از دلِ یک فرهنگِ مردسالارِ مطرود و منقرض شده می‌آید و به زعمِ من، هنــــــــــــوز داغِ مردانِ امروزی، از بابتش تازه است و این حسرت و عقده را، با پراندنِ تیکه‌های تحقیرآمیزِ گاه و بی‌گاه، بروز می‌دهند!

این‌جور جاهاست که احساس می‌کنم همین مردهای ساده‌ی آرامِ گوگولیِ دور و برمان، استپفورد گیر نیاورده‌اند، وگرنه بعید نیست شناگرهای ماهری باشند...متاسفانه!

 

*عنوانِ شعری از فروغ با همین مضمون

 

یادداشتی بر فیـلم

  • آذر

.

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۲۷ ب.ظ

درست آخرین روزهای سال 90 بود که خیلی اتفاقی، متوجه‌ی انتشار کتابی با عنوانِ عجیب و کنجکاوی‌برانگیــــز "مورتالیــــــــته و جیــــــــغ سیاه" شدم که مجموعه‌ای از تجربیات و خاطراتِ خانومِ "زویا طاووسیان" از دوره‌ی پر فراز و نشیبِ رزیدنتی‌اش در رشته‌ی زنان و زایمان، با لحنی صمیمی و خودمانی و چفت و بستی قابل قبول بود.

بماند که کتاب، به چه شکلِ بامزه‌ای، ظرفِ یکی-دو ساعت به دستم رسید؛ آخر سال بود و من مسافر و یک عالمه کارِ تلنبار شده و انجام نداده؛ ولی سخت بود زمین گذاشتنِ چنین کتابِ جذابی. خلاصه تمام روزهای آخر سال و دقایق انتظار در فرودگاه و پرواز و روزهای سفر، کتاب، شد همراهِ همیشگی‌ام. جوری شده بود که دلم نمی‌خواست تمام شود. آن آخرها، با مکث، هر پاراگراف را می‌خواندم.

با زویا طاووسیان، بی‌خوابی کشیدم، درد کشیدم، اشک ریختم، خسته شدم، بریدم، یاد گرفتم، به تلخی خندیدم، تصمیم گرفتم، اراده کردم و تجربه کردم و تجربه کردم.

"مورتالیته و جیغ سیاه"-که در جریانِ مطالعه‌ی کتاب، می‌فهمیم مورتالیته-موربیدیته، به معنای جلسه‌ی اضطراریِ بیماری-مرگ و میــــرِ کِیس‌های پزشکی و جیغ سیاه، اسمی است که زویا برای سال سه‌ایِ بی‌رحمِ بیمارستان در نظر گرفته- کتابی است پر از حس‌های ناب انسانی.

از ترس و نگرانی و بغض و وحشت و تردید و یاس و پشیمانی گرفته تا شادی و ذوق و امیـــــــــد و موفقیت.

کتابِ "مورتالیته و جیغ سیاه"، کتابِ زندگی است.

 

*باید بدون آنکه وقفه‌ای در کار باشد، 32 ساعت کشیک بدهیم. با چشم­‌های باز خواب می‌­بینم. تنها حدود 14 ساعت می­‌توانیم به خانه برویم. بقیه، این 14 ساعت را استراحت می­‌کنند اما من دوتا جوجه، دوتا کودک سه ساله دارم که وقتی آن‌ها را از مهدکودک شبانه‌روزی به خانه می­‌برم، می­‌خواهند با من بازی کنند. باید غذایشان بدهم، شیر برایشان گرم کنم، حمامشان کنم و هی دور خودم بچرخم تا ساعت 12 نیمه‌شب بشود. بعد از آن می­‌توانم چهار ساعت بخوابم یا درواقع بیهوش شوم. ساعت چهار صبح بیدار می­‌شوم. همسرم هم بیدار می­‌شود تا برای کار به تهران برود. من جوجه­‌هایم را برمی­‌دارم. برای ویزیت، ساعت 4:30 صبح در بیمارستان هستم. آماده‌­ام که سال بالایی‌ها به من پرخاش کنند؛ سر جلسه‌ی خاله­‌زنکیِ گزارش صبحگاهی(مورنینگ)، استادها، با تحریک سال بالایی­‌ها به صلّابه­‌ام بکشند، و ...تا 32 ساعت دیگر...

 

*توی اتاق زایمان بیمارستان، اولین بچه توی دستم گریه می­‌کند. باور ندارم که بچه را تنهایی گرفته­‌ام و بند نافش را بریده­‌ام. زیبا و معصوم است. اول سرش آمد. بینی و دهانش را تمیز کردم اما هنوز بقیه‌ی تنش توی بدن مادر بود. پلک زد و گریه کرد، اول ضعیف و بعد کَرکننده! دست­‌هایم دور گردن نازکش حلقه شد. یک فشار ملایم به پایین، شانه‌ی جلویی آزاد شد. بعد یک فشار به بالا و شانه‌ی عقبی هم آزاد شد. بعد یکدفعه تنه‌ی کوچک و پاهایش مثل یک ماهی بازیگوش سُرخورد به طرفم. میان فریادهای مادر و سال بالایی­‌های عزیز، به زحمت کنترلش کردم تا نیفتد. مادر و نوزاد و من گریه می­‌کردیم و آن سال‌بالایی، هنوز دارد داد می­‌زند که من باید بهتر بچه را کنترل کنم. دخترکِ کوچولو را گرم می­‌کنم، ازش می­‌پرسم:«دوست داری وقتی بزرگ شدی مثل من رزیدنت زنان بشی؟» چشم­‌های سیاهش را جوری گرد می‌­کند و جیغ می­‌کشد که می­‌فهمم می­‌گوید:«مگر دیوانه‌­ام؟» ؛ سال بالایی هنوز سرم جیغ می­‌زند، من هم گریه می­‌کنم. جیغ­‌هایشان هنوز توی گوشم می­‌پیچد؛ با هر زایمان، تکرار و تکرار می‌شود. چاره‌­ای نبود، من یک رزیدنت (دستیار) سال یکی بودم؛ یک کوزت!

این کتاب، توسط انتشاراتِ لوح زرین، منتشر شده.

در این‌باره بخوانید.

وبلاگ زویا طاووسیان.
 
یادداشتی بر کتاب

 

  • آذر

.

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۲:۵۲ ب.ظ

 

در نمایشگاه کتاب امسال، دو مسافر داشتم که هر دو خوشحال و خندان، طبیعتا با دستی پر از کتاب، برگشتند. کتاب‌هایی متفاوت، حاصلِ دو جور سلیقه‌ و انتخاب متفاوت. اما جالب است که هر دوی این آدم‌ها، در سبد خریدشان، یک کتاب مشترک داشتند؛

کتاب: " بگــــــو آآآ "

از انتشارات موسسه‌ی همشهری و مجموعه‌ای خواندنی از مطالبِ یک‌ساله‌ی بخش پر طرفدارِ "روایت یک شغل" در مجله‌ی دوست‌داشتنیِ همشهری-داستان. در قطع رُقعی، با جلدی رنگی‌رنگی و جذاب و دو جور سِلِفونِ مات و براق! 

همان شبِ اولی که کتاب به دستم رسید، یکی-دو ساعته تمامش کردم و روزهای بعد، بعضی بخش‌هایش را برای دوستِ شماره یک، بلند بلند خواندم و با هم ذوق کردیم و فکر کردیم و لب گزیدیم و آه کشیدیم و خندیدیم!

کتاب، حاصل تجربیات و خاطرات آدم‌های مختلف، در موقعیت‌های شغلیِ متفاوت است که با قلمی روان و لحنی دلنشین، با من و شما به اشتراک گذاشته شده.

انگار فرصتی است تا دقایقی کتاب‌فروش باشیم، خیاط باشیم، معلم نقاشی و انشا شویم، هتل‌داری کنیم و با رزیدنت کودکان، خستگی و بی‌خوابی را تجربه کنیم و در گرفتاری‌های یک چاپچی و احساسات یک کافی‌من، شریک شویم...

مطالعه‌ی این کتاب، دریچه‌ای است به دنیایی از تجربه که سخت به دست آمده.

در این‌باره بخوانید.

 

یادداشتی بر کتاب

  • آذر

.

دوشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ
همیشه باید یک‌جوری شروع کرد.

امروز: دوشنبــــــه، 25 اردیبهشــــــت 91

تولد 28 سالگی من

شیــــــراز - خانه‌ای قدیمی، در محله‌ای چند صد ساله...

الــــــــــــــهی! به امید تو...

  • آذر