خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

خُرده‌روایـت‌ها

زندگـی، به روایتِ من!

.

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۶ ق.ظ

من بلد نیستم بچه‌م رو خوشحال کنم! خوشحال کردن بچه، در حالی که خودم خوشحال نیستم، تبدیل شده به سخت‌ترین کار دنیا. یه روزایی که تصمیم می‌گیرم یه جورِ خیلی خوبی بخندونمش، خنده‌ی غش‌غشِ از ته دل، طوری که ریسه بره و چند ثانیه صدا قطع بشه و فقط تصویرِ یه لبخند بزرگ و یه جفت چشمِ ذوق‌زده دیده بشه، می‌بینم چقدر کمم. چقدر از دست چیکن‌پاستای کافه‌کوک، لــگوهای رنگارنگ و گرون‌قیمتِ خانه‌ی لگو، تاب و سرسره‌های پارک ملت و استیک و سیب‌زمینیِ خانه‌ی استیک، هیچ کاری برنمی‌یاد. چقدر نقاشی کشیدن، کاردستی ساختن و بازی، کمه. و هی به خودم می‌گم چقدر وقتی بچه بود، خوشحال کردنش راحت بود. مهم نبود حال و مودم چیه. کافی بود برم سراغش و بی‌هوا بغلش کنم و قلقلکش بدم تا غش و ضعف بره و صدای خنده‌ش، بپیچه تو خونه. این روزا ولی اگه دست کنم و خودِ «اولاف» رو هم از دلِ «فروزن» بکشم بیرون و بش بدم، یخ‌زده نیگام می‌کنه. دیشب، همین‌طور که کتلت‌ها رو سرخ می‌کردم، «کجایی» رو پلی کردم. سرش رو از روی دفتر مشق بلند کرد و از گوشه‌ی چشم نگام کرد و گفت: «مامان گریه نکنیا!» خندیدم که: «من دیگه گریه‌هامو کردم جغله خان!» و خیلی دلم گرفت برای این بچه که گیرِ منِ غمگین افتاده...!

 

 

  • آذر

.

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ق.ظ
«گاهی آدم هدیه‌ای می‌گیرد که مطمئن است به‌خاطر یک رنج یا آرزو یا به پاس یک عمر تلاش در یک زمینه‌ای بهش داده‌اند. به همین خاطر سر از پا نشناخته، جانش را خرجش می‌کند، ستایشش می‌کند، از دلتنگی‌ش گریه می‌کند. بعد یک‌باره می‌فهمد «او» فهمیده این‌ها را و حالا دارد طناب را چنان می‌کشد که آویزانش کند و همان‌جا آویخته نگهش دارد. بعدتر می‌فهمد در حقیقت این هدیه را به او نداده بودند، بلکه فقط نشانش داده بودند. و لابد بعدها که در تنهاییش، به سقف خیره می‌شود و تصویر پشت تصویر می‌آید و می‌رود، بهش می‌گویند: «از اینا بود. خوب بود؟ برات سفارش می‌دیم. اینجوری، نگاه کن! فعلا این یک بار رو تو خیالش زندگی کن، زندگیِ بعدی حتماً مال تو!»+
 
من این سطرها رو زندگی کردم، زندگی...!
  • آذر

.

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۵۵ ب.ظ

چند سالی‌ه که دنیا پر شده از جملات خوش آب و رنگِ توخالی بر پایه‌ی نظریات آبدوغ خیاریِ روانشناسی مثبت: «برای تغییر زندگی و حتی تغییر دنیا، افکار و نگاهت رو تغییر بده»، «تو انسانِ موفقی هستی که به هر آنچه اراده کنی، دست می‌یابی»، «اگر خوشبختی، نگاهت زیباست و اگر بدبختی، مشکل از درونِ توست» و... این نوع روانشناسی مدام یادآور می‌شه که ساختار خانواده، اجتماع یا محیط و نظامِ حاکم، هیچ نقشی در شرایط زندگی ما نداره و امکانات زندگی برای همه‌ به یک اندازه مهیاست و چیزی که باعث رشد یا عقب‌موندگی آدم می‌شه، نگاه و تفکرِ خودشه به زندگی. و با افراط در ترویج این نوع نگاه، هم منکر یه سری اصول ساختاری مثل جبرِ خانوادگی، محیطی، اجتماعی و جغرافیایی یا حتی تقدیر و قضا و قدر که ما مسلمونا با توجه به جهان بینیِ الهی به اون معتقدیم می شه، هم باعث غفلت مردم از ظلم و تبعیضی که نظام سرمایه‌داریِ دنیا بهشون تحمیل کرده؛ چرا که معتقده اگر به جایی رسیدی، خودت عُرضه داشتی و اگر نرسیدی، خودت مقصری. و مخاطبِ بدبختِ خوش‌باور هم فراموش می‌کنه که امکانات رشد برای همه‌ی مردم یکسان نیست و به لطف نظام سرمایه‌داری، بعضیا به شکل مشروع و خیلیا به شکل نامشروع، دسترسی بیشتری به امکانات مادی، رفاهی، فرهنگی، آموزشی و بهداشتی دارند. گزارش سالانه‌ی کِردیت بانک سوییس در سال 2015 می‌گه 85 درصد ثروتِ کل جهان در اختیار 8 درصد مردم دنیاست! -لابد بیل‌گیتس و زاکربرگ و چارتا سلبریتیِ هالیوودی و چند تا عرب خرپول- و این یعنی 92 درصدِ بقیه، تحت‌تاثیر اون 8 درصدی هستند که به واسطه‌ی پول، فرهنگ و هنر و آموزش و رسانه رو هم در اختیار دارند و یه جورایی در اغلب زمینه‌ها تعیین کننده‌اند. من نمی‌گم نگاه و تفکر و قدرتِ درون و خوش‌بینیِ آدما مهم نیس اما باور دارم صِرف تلاش آدما، لزوما به موفقیت ختم نمی‌شه و اون بیرون، اونقدر موانع و چالش‌های جدی وجود داره که گاهی، بی‌تعارف زمین‌مون می‌زنه و دیگه خیلی سخت می‌شه از جا بلند شد. راستش به همین خاطر ترجیح می‌دم اطرافیان برام ادای روانشناس‌های درپیت‌ رو درنیارن و این نظریات قشنگِ مسخره رو تحویلم ندن. این دری وریا شاید برای شما جواب بده ولی من از بس به آرزوهام فکر کردم و جذب‌ نشد که نشد، نه تنها به قانون «جذب» بی اعتمادم که به قانون «جاذبه» هم مشکوکم!

 

 

*این روزا دنیا واسه من، از خونه‌مون کوچیکتره... :-(

  • آذر

.

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۵۱ ق.ظ

ساعت چهار صبح‌ه، هوا بارونیه و من نشستم قرمه‌سبزیِ مونده می‌خورم! مریضم، تب دارم و از بس از شدتِ بدن‌درد غلت زدم، از رو رفتم و پاشُدم. روی گوشی، آب و هوای شهرهای دیگه‌ی دنیا رو چک می‌کنم، جورابِ جوراب‌شلواری‌مو قیچی می‌کنم، کانتکت تلگرام رو بالا و پایین می‌کنم و لیست خرید می‌نویسم. امروز عصر وقتی از سرِ کار برگشتم، طفلکیِ خنده‌قشنگم تنهایی خوابش برده بود و برام نامه نوشته بود: «خسته نباشی مامان. امروز دیکته‌‌ی زبانم بیست شد. ده تا بیست گرفتم. برام لیزر می‌خری؟» لیزر، چراغ قوه‌ی کوچکِ کم‌نورِ قرمزرنگیه که چند وقت پیش تو هایپرمارکتِ محل دیدیم. ولی من، منِ خرِ خاک ‌بر سر، مقاومت کردم و شرط گذاشتم که وقتی ده تا بیست از درس‌هاش گرفت، براش می‌خرم. امروز که نامه‌شو دیدم، خیلی از خودم بدم اومد. مگه این بچه چند سالِ دیگه کنار منه؟ و چند بار دیگه برای یه چراغ‌قوه‌ی گُه چهارهزارتومنی به من رو می‌ندازه؟ فک کنم بی‌خوابی‌م هم مال همینه. گیج شدم. بین نقش‌های مختلفم سرگردان شدم و حالم اصلا خوش نیست...

روزهای ملال و تنهایی

 

 

  • آذر

.

جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۰۰ ب.ظ
azar

دیروز صبح که کنار پنجره، رو به آفتاب ملایم پاییزی با ژاکت و جورابِ کاموایی، نشسته بودم و آروم و بی‌عجله مصاحبه‌ی نیما حسنی‌نسب با صابر ابر رو می‌خوندم و از ماگ میکی‌موس چای می‌خوردم و برای بچه لقمه‌های کره و مربا می‌گرفتم، یه لحظه هم تصور نمی‌کردم چند ساعت بعد تو هواپیما باشم و بپرم سمتی که حالم رو خوب می‌کنه. خوبه که زندگی، هنوز می‌تونه با اتفاقای غیرقابل پیش‌بینی سوپرایزم کنه. این شاید تنها بهانه برای ادامه دادن باشه. اینکه نمی‌دونی بعد از این، چی منتظرته؟ حسین می‌گه: «تِیک ایت ایزی. تایم ایز مانی. جاست این‌جوی...» و من چشامو می‌بندم و سعی می‌کنم حرفشو مزه‌مزه کنم. بی‌خیال تموم فشارها و استرس‌های مزخرفِ این چند وقت، با خودم تصور می‌کنم شاید، شاید پشتِ پیچ بعدیِ جاده، یه اتفاقِ شیرین، با پیراهن گل‌گلی، متین و موقر نشسته، پا روی پا انداخته، ناخن‌هاشو سوهان می‌زنه و منتظره من برسم تا در آغوشم بکشه. کی می‌دونه؟

بهانه‌های کوچک خوشبختی

  • آذر

The Great Gatsby

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ

 

0

...آنجـا که با پادرمیانیِ نیک، بعد از پنج سال دوری و حسرت، دِیــزی و گتــسبی یکدیگر را دیده‌اند و پس از یکی دو ساعت که به سکوت و نگاه و حرف و بعدتر، لبخند و نوازش گذشته، گتسبیِ بزرگ و ثروتمند، دیزی را به خانه‌اش که در همسایگیِ نیک است، دعوت می‌کند. خانه که نه، قصری باشکوه و درخشان، واقع در باغی سبز و پردرخت با دریاچه‌ و آب‌نمایی زلال در جوارِ یک ساحلِ اختصاصی. گتسبیِ ذوق‌زده با شوقی کودکانه، بعد از اینکه زیبایی‌ها و امکانات زندگی‌اش را با جزییات به دیزی نشان می‌دهد، دستش را می‌گیرد و به سالنِ باشکوهی که حکمِ اتاق خوابِ خانه را دارد، هدایت می‌کند. بعد همین‌طور که دیزی به تماشا ایستاده، از پله‌های نیم طبقه بالا می‌رود و تعریف می‌کند که کسانی در انگلستان، ابتدای هر فصل از بهترین برندهای لباس، برایش چندین دست می‌خرند و می‌فرستند و به دنبالش، یکی یکی پیراهن‌های خوش‌رنگ و خوش‌دوخت را از توی کمدها برمی‌دارد و شبیه ابرهایی سبک و رنگی از بالا به پایین، به سمتِ دیزی پرواز می‌دهد: «این نخه، این کتونه، این ابریشمه، این...» و دیزی، می‌خندد و می‌خندد و پیراهن‌ها را در هوا می‌قاپد و می‌چرخد و یکهو زیر بارانی از پیراهن‌های گرانقیمت و رنگارنگ، روی تخت ولو می‌شود و از این همه خوشی، به گریه می‌افتد.

یک سکانس

  • آذر

.

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۸ ق.ظ

...قصه از شبی شروع می‌شود که زن، به دورهمیِ دوستانه‌ای دعوت می‌شود که به غیر از یکی دو نفر، کسی را نمی‌شناسد. کارش، تا دیروقت طول می‌کشد و تا برسد خانه و دوش بگیرد و لباس عوض کند و موهای ساده‌ی مشکی اش را، پشت سر جمع کند، یکی دو ساعتی از مهمانی گذشته. بعد با بارانیِ خامه‌ای و شال مشکی، با یک ظرف خوراکی که مثلا می‌تواند دلمه‌ی برگ مو باشد، به مهمانی می‌رود. سعی می‌کند به مردها و زن‌های غریبه لبخند بزند و راحت باشد. پلور مشکیِ گپ و شلوار جینِ جیوردانو پوشیده و در میانِ زنان موطلایی با تاپ و دامن‌های کوتاه، کمی وصله‌ی نچسب است. شنیده آقای عکاس معروف هم امشب در مهمانی است اما به واسطه‌ی کارش، آنقدر با عکاس‌ها سر و کله زده که فلان عکاس، گیرم با جایزه‌های جهانی و دعوت‌نامه از بهترین دانشگاه‌های دنیا هم، زیاد به چشمش نیاید. یک ساعتی گذشته و دلمه‌ها خورده شده و حاضران ازش تعریف کرده‌اند که: انگار به غیر از خوشکلی‌، هنرهای دیگری هم دارد و خندیده و با پسر بغل دستش، کمی راجب جواهرسازی حرف زده و عکس نمونه کارهای پسر را با هم دیده‌اند، که بلند می‌شود تا در بالکن سیگاری بکشد. به سوسوی نورِ چراغ‌های شهر چشم دوخته که آقای عکاس به بالکن می‌آید و بی‌ هیچ حرفی، ازش عکسی می‌گیرد. زن، همین‌طور که به جلو خیره شده، بی اینکه به مرد نگاه کند می‌پرسد همیشه بی‌اجازه از آدم‌ها عکاسی می‌کند؟ و مرد، سی و هفت هشت ساله، با موهای ماشین شده جوگندمی و سویشرت مشکی، جواب می‌دهد:..... و زن می‌گوید:..... و مرد جواب می‌دهد:..... و...

خرده‌روایت‌ها

  • آذر

استراحتِ مطلق

يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۰ ق.ظ

3

...آنجا که حامد و صابر در کنارِ هم، مشغولِ چاق کردن قلیانِ بعد از شام هستند. داوود و رضوان، لم داده‌اند و همین‌طور که آجیل می‌خورند، سریال تُرکی‌شان را می‌بینند. و خسروی در بالکن پنت هاوسش، با لبخند سیگار دود می‌کند. همه آرام و راحت در خانه‌های گرم‌شان و سرگرم دلخوشی‌های کوچکشان هستند. و هیچکس خبر ندارد سمیرا، دور از بچه‌اش، در غربت، مُـــــــرده!

یک سکانس

  • آذر

.

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۴۰ ق.ظ

خوشحالی‌م از پیش‌بینی‌ِ سکوت و آرامش خانه‌ی جدید، عمر درازی نداشت. پسربچه‌ی طبقه‌سومی‌ها، یک بچه‌ی عنترِ عرعروی لجباز از آب درآمد که تمام مدتی که خسته از راه می‌رسم و نیاز دارم نیم‌ساعت، فقط نیم‌ساعت در سکوت دراز بکشم و چشمهام را ببندم، عینِ مارِ جعفری به خودش می‌پیچد. مامان جانش هم که از آن خانم‌های مقیدِ مذهبی است، لابد به عنوان یک روش نوین تربیتی، تمام مدتی که این بچه از تهِ جگرش جیغ بنفش می‌کشد، بلند بلند آیه‌های قرآن را با تلفظ صحیح و قرائتِ فصیح، ادا می‌کند و با خونسردی از بچه‌ که عنقریب است پانکراسش بزند بیرون، می‌خواهد که باهاش تکرار کند! قضاوتم درباره‌ی زوجِ خوش‌تیپ و شنگولِ طبقه‌ی دوم هم اشتباه بود و کاشف به عمل آمد خانمِ موطلاییِ پاشنه خداسانتی، از آن طفلکی‌هایی است که شب‌ها، ویکتوریا سیکرت به تن، تک و تنها توی تختِ دونفره‌ی سرد و خالی‌شان، فکر می‌کند و اشک می‌ریزد. دختربچه‌ی کم‌حرف و شُل‌مَن‌شُلیِ طبقه‌چهارمی‌ها هم که فکر می‌کردم: اوخی، چه مظلوم و مودب!، اوتیستیک و تحتِ معالجه است. این وسط، فقط پیرزنِ صاحبخانه است که بعد از گذشتِ چند هفته، کماکان بند کرده: هیچکس حق ندارد در این مجتمع سیگار بکشد! و انگار قصدِ تغییر نقش و غافلگیر کردنم را هم ندارد...

خرده‌روایت‌ها

  • آذر

.

شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۱۹ ب.ظ

ساعت یازده شبه. خسته‌م. عصر کلی راه رفتم و پادرد دارم. صبحِ خیلی زود از خواب بیدار شدم و چشام از زور خواب باز نمی‌شه. باید تا هشت صبحِ فردا، سه هزار کلمه مطلب تحویل بدم و هنوز هیچ ایده‌ای ندارم. دو تا هیولای بیش‌فعالِ هفت هشت ساله، هال رو گذاشتن رو سرشون و من به جای اینکه برم یه تشر بهشون بزنم، ولو شدم و دست زیر سر، آخرین اجرای اَدل رو می‌بینم. همیشه رفتار یوتیوب با من بی‌حوصله‌ست. تا کلیپ اول و دوم انگار هنوز امید داره بی‌خیال شم؛ هی مکث می‌کنه و حرص می‌خوره. بعد از یه جایی به بعد، ناباورانه مطمئن می‌شه که ‌من پر رو تر از این حرفام و می‌خوام ادامه بدم؛ خودشو جمع می‌کنه و عین بچه‌ی آدم رفتار می‌کنه. یک‌سال از کارم تو روزنامه گذشت، شش ماه هم از سال جدید گذشت و من هیچ حسی جز خمیازه ندارم. یک سال نوشتنِ مداوم برای روزنامه حداقل یه خوبی داشت؛ اونم اینکه فهمیدم باید برم سراغ پروژه‌ها و دلخوشی‌های شخصی‌م، وگرنه کپک می‌زنم و می‌پوسم...

این جونورا رو نمی‌بینم ولی صداشونو می‌شنوم که انگار دارن آب می‌خورن و تو دهنشون نگه می‌دارن و روی هم تف می‌کنن. برم یکیشونو بفرستم بالا و اون یکی رو بخابونم. باید قهوه دم کنم و یادداشت یک‌سالگی‌مون رو بنویسم.

روزهای ملال و تنهایی

 

 

  • آذر

.

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ب.ظ

بلخره یک وقتی باید بینِ زندگی پر ریخت و پاش و زندگیِ معمولی، یک کدام را انتخاب کنیم. اگر می‌خواهیم ماشین خوب زیر پایمان باشد، در خانه‌ی شیک ساکن باشیم، از دبنهامز و ماذرکِر خرید کنیم و دست به سیاه و سفید نزنیم، باید جیب پر پول داشته باشیم. جیب پر پول، مستلزمِ درآمد خوب است و درآمد خوب، حاصل کار کردن با آدم‌های بی‌رحمی که دهنت را صاف می‌کنند. من همین‌ امروز انتخاب کردم که با مترو این‌ور آن‌ور بروم، لباس‌هایم را از حراج سالیان بخرم، قید محصولات اپل را بزنم و برای سفر به همین ده‌کوره‌های دور و بر قانع باشم، در عوض مجبور به تحمل توهین و تحقیر و ناحق شنیدن از کارفرمای پولدار گردن‌کلفت نباشم. پشت میزم در تحریریه روزنامه می‌نشینم، با چارتا همکارِ مشنگم سر و کله می‌زنم، اگر کسی یک کلمه حرفِ اضافه زد، از خجالتش درمیایم و به همین درآمد معمولی و قدرتِ خرید ناچیز قانعم! من امروز بینِ پول و عزت‌نفس، عزت‌نفسم را انتخاب کردم. کاش یادم بماند.

تجربه‌ها

 

 

  • آذر

.

دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ق.ظ

 بدجوری هوس «هَپی‌اِند» کرده‌ام. یک هپی‌اند واقعی و دلچسب. دلم می‌خواهد زنگ خانه را بزنند، در باز شود و کسی که هر روز و همیشه منتظرش بودم، آشفته بپرد تو و نفس‌زنان بگوید: منو ببخش. دلم می‌خواهد بعد از سال‌ها انتظار و تنهایی، در حال شخم زدن مزرعه‌ای، ناگهان ببینم کسی که مدت‌ها بود فکر می‌کردم کشته شده، دارد از دور می‌آید. دلم می‌خواهد وقتی بالای سر جنازه عشقم زار می‌زنم، بلند شود بنشیند و خودش را بتکاند، چشمکی بزند و بگوید: همه‌ش حقه بود. دلم می خواست اداره تنظیمات، جلوی قدرت عشق ما کم می آورد و تسلیم می‌شد. دلم می‌خواست آدم بدی که حقم را خورده به سزای اعمالش می‌رسید. دوست داشتم صبح روز بعد از جنگ و خونریزی، آفتاب که می‌زند، نوزاد تازه به دنیا آمده‌ام لبخند بزند. طلسمی بشکند. حق بر باطل پیروز شود. قهرمانی بیاید. معجزه‌ای شکل بگیرد. اتفاق خوبی که تا این لحظه قرار نبوده بیفتد، بیفتد.

روزهای ملال و تنهایی

 

 

  • آذر

.

جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۷ ب.ظ

یه جایی تو «سیزده» سیدی، سامی با بی‌رحمی و تلخی به بمانی تشر می‌زنه: «ببین! با شرایط کوفتی‌ت کنار بیا. همینه که هست. قرار نیس هیچی عوض بشه»! باشه. همه‌ی سعی منم تو یک سالِ گذشته، کنار اومدن با شرایط کوفتی‌م و پذیرفتن همینیه که هست و قرار نیس عوض بشه بوده. ولی باور کنید این دلیل نمی‌شه هر جمعه، دقیقا هر جمعه، وقتی می‌خوام بچه رو تنها بذارم و بیام روزنامه، گریه نکنم. من جمعه‌ها حالم خوش نیست و حالی‌م نمی‌شه چرا تو روز تعطیل، این بچه باید تنها بمونه؟ :'-(

روزهای ملال و تنهایی

 

 

  • آذر

.

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۲ ب.ظ

دیدی یه وقتایی وسط خنده‌ها و با هم بودن‌ها، یهو چشمات خیس اشک می‌شه؟ دیدی یهو همچین دونه‌دونه تندتند اشکات راه می‌افته که ملت هول می‌کنن؟ دیدی نشه بگی چه مرگته چقد بده؟ بشه بگی چقد بدتره؟ یه بار یکی داشت از گشنگی می‌مُرد، اومدن بهش یه وعده غذا دادن، گفتن دیگه هم حالا حالاها نمی‌دیم؛ زهر مارش شد، مُرد. یه بار یکی دیگه داشت از گشنگی می‌مُرد، بهش یه بطری شامپاین دادن گفتن: چرا اینقدر غصه می‌خوری؟ حال کن بابا؛ اول جگرش سوخت، بعد مُرد!

روزهای ملال و تنهایی

  • آذر

.

پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۰ ب.ظ

 سریال‌ها، همیشه نجات دهنده‌ی من در دوره‌های سختِ زندگی بودند. از هفت هشت سال پیش به این‌ور، هر دوره‌ای که ذهنم روی دردها قفل شده، شروعِ دیدن یک سریال جذاب، حواسم را پرتِ یک دنیای خیالی خوش‌آب و رنگ کرده که فرسنگ‌ها از دنیای واقعی و سیاه پیرامونم فاصله داشته و از آن همه حجم رنج و درد، نجاتم داده. زمستان هشتاد و شش که بچه به دنیا آمد، مادرِ غمگینی بودم که اغلب اوقات در یک خانه‌ی ویلایی دوطبقه‌ی ترسناک تنها بود. آن روزها LOST نجاتم داد. سرِ شب، بچه را حمام می‌کردم، شیر می‌دادم، روی پاهام می‌خواباندم و تا خودِ صبح، تمام اندوه و ترس و بغضم را با دنبال کردن ماجراهای عجیب مسافرانِ پرواز مرموز سیدنی-لس‌آنجلس، قورت می‌دادم. بعدتر، زمستانِ هشتاد و هشت که زندگی‌ دستخوش یک طوفان سهمگین شد، طفلکیِ سرگشته‌ی جامانده‌ای بودم که دیدنِ دنیای رنگی و فانتزی زنان DESPERATE HOUSEWIVE، امید و نشاط را به لحظه‌هام برگرداند. چند سال بعد، بهار نود و سه که به شکلِ وسواس‌گونه‌ای فکر می‌کردم و اشک می‌ریختم،AFFAIR  دنیایم را عوض کرد. و این روزها... این روزها که خواسته یا ناخواسته چشمم را روی تمام داشته‌ها و زیبایی‌ها بستم و با سرسختی و لجاجت، خم شدم و به تنها جای خالیِ زندگی‌م زل زدم و حاضر هم نیستم دو دقیقه چشم ازش بردارم،HOUSE OF CARDS  دارد کم‌کم دستم را می‌گیرد و با خودش می‌بَرَد به دنیای متفاوت و هیجان‌انگیز فرانک و کِلـِر. و من در کش و قوس‌های دلهره‌آور زندگی آندروودها، خودم را فراموش می‌کنم. اسمش مسکن است یا مخـــدر، مهم نیست. فعلا سینما، تنها معجزه‌ی این روزهای خاکستری است.

 

 

بهانه‌های کوچک خوشبختی

  • آذر

.

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ

ملال، شب و روزم رو بلعیده. افسردگی نیست که ریشه‌ی روحی داشته باشه و با چار تا جلسه‌ی تراپی و دستور و راهکار حل بشه. خستگی نیست که منشاء جسمی داشته باشه و با مسافرت و استراحت رفع بشه. ملال، یک اتفاق ذهنی و فلسفیه. با عقلت سر و کار داره. لحظه‌هام پر از سوال‌های منطقیِ بی‌جوابه. برای چی اومدم؟ حالا که هستم، چرا هر چیزی که دوست دارم ازم دریغ شده؟ و چرا باید ادامه بدم؟ هیـــچ! یک هیچِ بزرگ، زندگی‌مو بلعیده. جوونی هست، بچه هست، سلامت و امنیت و جذابیت هست، رفیق و کار و درآمد هست ولی درست همون چیزی که به همه‌ی اینا معنی می‌ده، یعنی امید به ادامه دادن، نیست. و نمی‌دونم به کجای این شبِ تیره بیاویزم قبای کوفتیِ کپک زده‌مو؟

 

 

ملال، همه جای زندگی‌م پرسه می‌زنه. درست همون لحظه‌هایی که مخاطبِ وراجی‌های ناتمومِ راننده‌تاکسی هستم و خمیازه می‌کشم؛ همون ساعت‌هایی که با همکارای حوصله‌سربرم سر و کله می‌زنم؛ همون وقت‌هایی که برای هزارمین بار پیاز خرد می‌کنم و شام می‌پزم؛ همه‌ی آخرشب‌هایی که دوش می‌گیرم و مسواک می‌زنم و ساعت کوک می‌کنم. امان از این ملالِ بی زوال.

 

 

امشب تو همین حال و هواها، ملول و کسل، دیوانِ حافظ رو باز کردم:

 

 

گفتی ز سرّ عهدِ ازل، یک سخن بگو      آنگه بگویمت که دوپیمانه درکشم...!

 

 

 

حافظ جان! لااقل شماره‌ی ساقی‌ت رو به ما هم بده. والا!

 

 

روزهای ملال و تنهایی

  • آذر

.

دوشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ

راننده‌ی سانتافه‌ی سفید، جوانِ خوش‌تیپِ خوش‌قیافه‌ای بود که حین رد شدن از جلوی پنجره‌ی کافه، یک لحظه سر برگرداند و چشمش به «زن» افتاد. ناباورانه ترمز زد و عینک دودی‌اش را برداشت و خیره شد به زنِ غمگینِ سیگار به لبِ پشت پنجره. زن با چشم‌های درشتِ قهوه‌ایش، به مرد نگاه می‌کرد و با نگاه، التماس می‌کرد که بی‌اعتنا نباش. مرد، کمی دورتر از پنجره، جیغ لاستیکها را درآورد و پارک کرد و زار و نزار پیاده شد، آرام به سمت پنجره آمد، دست‌هایش را کلافه لای موهای مشکی برد و این پا و آن پا کرد. زن با بغض و نفسِ حبس شده، به مرد لبخند محزونی زد و با دست‌های لرزان، سیگار را خاموش کرد. مرد، چند دقیقه به جزییات چهره زن نگاه کرد و عاقبت سرش را زیر انداخت و رفت. بغض زن ترکید و یک قطره‌ی درشت اشک از گوشه‌ی چشمش چکیــد روی میز.

2

خرده‌روایت‌ها

  • آذر

.

سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۱ ب.ظ

اینجا را من نه به خاطرِ بازدیدکنندگانش به روز می‌کنم، نه به خاطر کامنت و ارتباط و معاشرت. یادداشت‌های این بلاگ، فقط به خاطر دلِ خودم پابلیش می‌شود. اینجا، تنها جایی است که واقعا خودمم و نوشتنِ اینجا، یکی از معدود دلخوشی‌های من است. من فعلا همینم و تا اطلاع ثانوی، تصمیمی برای تغییر سبک زندگی‌ام ندارم. این زندگیِ من، حرف‌های من، یادداشت‌های من و صفحه‌ی من است. دوستانی که این یادداشت‌ها روی اعصابشان است، لازم نیست خودشان را پاره پوره کنند؛ کافی‌ست نیایند، نبینند، نخوانند، پیگیر نباشند، چک نکنند، همین الان صفحه را ببندند. مگر مجبـــورید؟

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۱
  • آذر

.

يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۰ ق.ظ

گریــه نکن

مُعجــزه کن

                تولـــدی‌دوباره کن

     منو ببــر به حـــادثه 

شبُ پر از ستـــاره کن...

انگار از یه روزی به بعد، زندگی، خاکستری و کدر و چرک‌مُرده شد. همه‌ی دلخوشی‌های کوچیک، معنیِ خودشونو از دست دادند و لحظه‌های تکراری، تکثیر شد. نمی‌خوام برم سراغ چسناله‌هایی که این روزا گوش فلک رو کر کرده و دردهایی که همه‌ی دلشکسته‌های دور و بر، به‌حمدلله از دم با من شریکند؛ ولی جدی جدی از یه روزی به بعد، امیدِ لحظه‌های سال‌تحویل، طربِ روزهای اردیبهشت، نشاطِ صبح‌های جمعه از دست رفت. ایمان به تموم شدنِ سختی‌ها و از راه رسیدنِ روزهای خوب، مثه یه خواب، با یه سیلیِ محکم، دود شد رفت هوا. قصه خوشاب و رنگِ: «صداقت و محبت همیشه جواب می‌ده»، برای ما برعکس از آب دراومد و نوبت ما که شد، آسمون تُمبید. الهام‌های غریب و خوشایندِ سحرها، حوصله‌ی مطالعه، شوقِ دیدنِ فیلم‌های متفاوت، غیب شد. ذوقِ طراحی و نقاشی، انگیزه‌ی درست کردنِ غذاهای وقت‌گیر، اعصابِ رفیق‌بازی پر کشید. معجزه‌ی همشهری‌داستان با رفتنِ سردبیرش، رنگ باخت و معززی‌نیا اونقدر مریض شد که دیگه حتی نتونه یه یادداشت کوچولو تو بیست‌و‌چهارِ محبوبم بنویسه. یهو همه‌ی دور و بری‌ها، به وحشیانه‌ترین شکلِ ممکن، رنگ عوض کردند و معدود عزیزانِ باقی‌مونده، پیر و خسته، با اشک، بدرقه‌م کردند. واقعا طبیعیه حتی برنامه‌ی هفت که روزگاری، به شوق دیدنش بیدار می موندم هم، اونقدر درِپیت بشه که دیگه جمعه‌ها حتی یادم نیاد که...؟ یا طبیعیه که برای دیدنِ فیلم‌های جشنواره لحظه‌شماری نکنم؟ طبیعیه که مهرجویی، بعد از هامون و سنتوری، یهو مشنگ بشه، هنرپیشه‌ موردعلاقه‌م، روانی از آب دربیاد و نویسنده‌ی محبوبم اونقدر ننویسه که قلمش کپک بزنه؟ این طبیعیه که دلم برا هیشکی تنگ نشه، دلم نخواد هیشکی باهام حرف بزنه، نخوام هیشکی منتظرم باشه؟ زندگی، برام شده شبیه همون آبنبات‌چوبیِ آبیِ لعنتی که ژولی با حرص و بغض می‌جوید؛ می‌جوید که فقط نباشه، نبینه، بگذره، تموم بشه...

روزهای ملال و تنهایی

  • آذر

.

پنجشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۱۲ ب.ظ

با عجله و سر و صدا داخلِ خانه می‌شود و بدون سلام و علیک، برگه را می‌گیرد جلوی چشم‌هایم. نامه‌ای که توضیح داده در صورتِ رضایتِ من، این فسقلی به همراه معلم و رفقایش به یک اردوی دو روزه می‌رود! جا می‌خورم و می‌گویم: «حالا بهش فکر می‌کنم.»؛ با هیجان توضیح می‌دهد که قرار است خیلی بهشان خوش بگذرد و این یک تجربه‌ی جدید است و نباید از دست بدهد. شب، بعد دیکته و خندوانه، گیر می‌دهد که امضا کن. برایش توضیح می‌دهم که واقعا سخت است برای یک سفر دو روزه، بدون حضور خودم، بهش اجازه بدهم و اگر کمی، فقط کمی صبر کند تا سر مامان خلوت‌تر شود، به زودی به یک سفرِ عالی می‌رویم. بداخلاق می‌شود و با بغض می‌گوید: «من دیگه بزرگ شدم. دلم می‌خواد زندگیِ خودمو داشته باشم. تو نباید منو تک و تنها تو خونه نگه‌داری. من حوصله‌م سر می‌ره، خسته شدم!»؛ بعد هم با گریه می‌خوابد. خنده‌م گرفته. فکر می‌کردم لااقل هفت هشت سال برای این بحث‌ها وقت دارم. ولی انگار همه چیز، همه‌ی آن لحظاتی که دیگر نمی‌گذاشت توی جمع بغلش کنم و ببوسمش؛ تمام آن وقت‌هایی که برای رفتن به مدرسه، سعی می‌کرد با ژل موهایش را شبیه کریس‌رونالدو کند؛ تمام روزهایی که با هم‌کلاسی‌هایش توی سرویس با آهنگ‌های درپیتِ حسین‌تُهی و علیشمس و ساسی‌مانکن همخوانی می‌کرد؛ همه‌ی روزهای عید که حتی توی توالت هم داد می زد: عوض نکنیا، بعدی تیلور سوییفته!؛ تمام روزهای بعد عید که قیمتِ سکه را به خاطر دوتا ربع سکه‌ای که عیدی گرفته بود، رصد می‌کرد و اسکروچ‌وار دست‌هایش را از شادی به هم می‌مالید؛ تمام شب‌هایی که با من چک و چانه می‌زد ببرمش سفر خارجی و... و حالا این اردوی دو روزه، اصرار داشتند به من نشان بدهند یک روز که خیلی هم دور نیست، این بچه بزرگ می‌شود و می‌رود و من کور و کـــر بودم! رضایتنامه را امضا می‌کنم و می‌خواهم بگذارم توی کیفش که کاغذی از جیب کیف میفتد: جاستین بیـــبِر لبخند می‌زند!

 

 

تجــربه‌ها

  • آذر

.

چهارشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۲۰ ب.ظ

همه‌ی آدم‌ها «از دست دادنِ یک آدمِ خیلی خیلی خاص و عزیز» را یا تجربه کرده‌اند، یا تجربه خواهند کرد. از دست دادن تلخ است. من تجربه‌اش کرده‌ام و به عنوانِ آدمی که معمولا زندگیش خالی از درد نبوده، می‌توانم بگویم هیچوقت اینقدر عمیق و جانسوز، درد نکشیده بودم. آنجا که طرف رفته ولی هنوز شماره‌ی آخرین تماسش روی کـالر آی‌دی تلفن هست، پیام‌های چند روز قبلش توی تلفن‌همراهت هست، نمونه کارهایش روی دسک‌تاپ هست، لباس‌هایش توی کمد آویزان است، مسواکش توی لیوانِ کنارِ روشویی است، حتی عطرِ تنش روی پیراهن‌هایش و تارِ موهایش روی بالشت هست... این‌ها همه هست و خودش نیست. انگار یک طوفان یا صاعقه‌، در چند صدمِ ثانیه، جوری همه چیز را نابود کرده که نشانه‌های حضورِ عشق و زندگی، فرصتِ محو شدن نداشته‌‌اند...

روزهای ملال و تنهایی

  • آذر

سنتـــوری

پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ق.ظ
...
...آنجـــا که علی، به تهِ خط رسیده؛ زنش رفته، سازش شکسته، طرد شده، پولِ یک برگ کالباس هم برایش نمانده و حالا، صاحبخانه هم آمده که: باید فکــرِ یه جایی واسه خودت باشی، چون من می‌خوام اینجا رو بکوبم... ؛ بعد علی، لنگ‌لنگان در خانه راه می‌افتد تا همان خرت و پرت‌های باقی‌مانده از زندگیش را کارتن کند؛ درِ کمدِ لباس‌ها را که باز می‌کند، یهو چشمش به پیراهنِ سرخِ هانیه می‌افتد و اینجاست، که ویران می‌شود. پیراهنِ روزگارِ با هم بودن، روزهای عاشقی. پیراهن را برمی‌دارد و بو می‌کشد و با بغض، نوازش می‌کند و صدایش را روی تصاویرِ خاطراتِ مشترکشان می‌شنویم که: «حالا هانیه خانوم! خودمونیما! ما بلخره نفهمیدیم تو از چی‌چیِ این مرتیکه خوشِ‌ت اومد؟ یعنی واقعا می‌تونی، یعنی می‌شه با اونم همون‌ جاهایی بری که با من رفتی؟ همون غذاهایی رو بخوری که با من خوردی؟ همون... همون کارایی رو بکنی که با منم کردی؟»

+امشب، حالم فقط با سلامِ آخــر جفت و جور بود.
 
یک سکانس
  • آذر

یک مَــرَض مــدرن!

دوشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۴۷ ق.ظ

روانشناس‌ها یه اصطلاحی دارن به نام اختلالِ اضطرابِ بعد از حادثه! یعنی وقتی برای یه نفر، یه اتفاق عمیق و ناگهانی میفته، در آینده اگر این فرد در شرایط مشابه قرار بگیره، خاطره‌ی اون اتفاق و حادثه براش زنده و دچار علایم اضطرابی می‌شه. البته همون روانشناس‌ها تاکید می‌کنن که این اختلال، ربطی به شدت و ضعفِ حادثه در واقعیت نداره، بلکه عمق و تاثیر اتفاق در ذهنِ آدم‌هاست که به این اختلال دامن می‌زنه! به این معنی که ممکنه یه نفر در یه تصادف جاده‌ای، عزیزانش رو از دست بده و هیچی‌ش نشه اما یکی دیگه، از دوچرخه بیفته و دچار اختلال اضطرابِ بعدِ حادثه بشه! و البته یکی از مشخصه‌های مهم این اختلال، اجتناب شدید فرد از قرار گرفتن در موقعیتی‌ه که حادثه در اون اتفاق افتاده!

من دچار اختلالِ اضطرابِ بعد از حادثه هستم!

ماجرا از دوره کوتاه و نفس‌گیری شروع شد که من، هر روز و هر شب و هر لحظه، از طریق شبکه‌های اجتماعی مثل فیس‌بوک، اینستاگرام، وایبر و واتس‌اَپ که اون روزها روی تلفن‌همراهم نصب بود و اکانت داشتم، در معرض اتفاق شخصیِ تلخی بودم که هیچ کنترلی روش نداشتم. دقایقِ طولانی، با قلبی که دیوونه‌وار می‌تپید، به صفحه‌ی وایبر و واتس‌اَپ‌م خیره می‌موندم؛ با موهای عرق کرده و دست‌های یخ‌زده، اینستاگرامم رو بالا پایین و چت‌های فیس‌بوکم رو زیر و رو می‌کردم و بعد از همه این‌ها، ساعت‌ها زار می‌زدم...

بعدها، اولین بار که حوصله‌ای دست داد تا نگاهی به اینستاگرام بندازم، بیشتر از دو ماه از اون روزها می‌گذشت؛ همین‌طور که تصاویر لود می‌شدند، جوری نفسم به شماره افتاد و بالا آوردم که خودم هم شوکه شدم. صفحه رو بستم و تا یک هفته روبراه نبودم. و این‌طوری‌ها بود که رنگِ بنفشِ مزخرف وایبر، حالم رو بد می‌کرد و با شنیدنِ دینگِ نوتیفیکیشنِ واتس‌اَپ، کل وجودم می‌لرزید. فیس‌بوکم رو بستم و تمام اپلیکیشن‌های ارتباطی رو دیلیت کردم و فاتحه خوندم به هیکل هر چی استیکرِ گُه بود. و راستش زندگی بدون همه این‌ها، خیلی ساده‌تر و سرراست‌تر از همیشه می‌گذشت...

طبیعتا در تمام این مدت، آدم‌های زیادی با تعجب و ناباوری و بعدتر با خواهش و محبت، ازم خواستن که به یک کدوم از این شبکه‌ها دل بدم تا ارتباطِ خانوادگی یا دوستانه یا مثلا کاری و درسی‌مون، ساده‌ و سریع‌ پیش بره اما نمی‌تونستم و حوصله‌ی توضیح هم نداشتم. تا اینکه دیروز، استاد کاردرستی که قراره برای صفحه‌م در روزنامه (که فرصت مناسبی برای رشد و یادگیریه) بهم مشاوره بده، گفت فقط می‌تونه از طریق وایبر باهام در ارتباط باشه، وگرنه هیچی! و من هرچقدر خواهش کردم، کوتاه نیومد. دمغ و درمونده‌م. نمی‌دونم باید چیکار کرد. بعد از حدود یک‌سال تونستم با خودم روراست باشم و راجب مَرَض خنده‌دارم بنویسم. کاش می‌شد با بقیه هم روراست بود...!

خـرده‌روایت‌ها

  • آذر

.

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۰۴:۴۰ ب.ظ
آخرین روزهای تعطیلاتِ نــوروز، یک عصـرِ خنک و بارانی، تنها، در سالنِ فـرودگـاه، رو به دیـوارِ تمام‌شیشه‌ای نشسته باشی و روبرویت، تا آن دور دورها دشت و کوه و آسمانِ بنفش باشد و تصنیفِ رسوایِ علیرضا قربانی در سالن پخش شود و آدم‌ها همدیگر را سفت در آغوش بکشند و ببوسند و به سمتِ کانتـرِ پرواز بروند...
حـالِ نابی است. از آن لحظه‌ها که دوست داری همین الان، همین‌جا، همه‌چیز تمام شود.
خـرده‌روایت‌ها
  • آذر

.

يكشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۲۷ ق.ظ

نود و سه، تلخ‌ترین سالِ زندگی‌م بود. شب‌های نود و سه با هق‌هق صبح شد. صبح‌های نود و سه با این سوال شروع شد که: من برای چی زنده‌م؟ و روزهای نود و سه با چالشِ: من اینجا چه‌کار می‌کنم؟، سر شد. یک جایی هست در Adjustment که دیویدِ تنها، صبح‌ها، مدت‌ها قبل از آلارمِ ساعتِ زنگ‌دارش بیدار است و زل زده به سقف؛ سحــرهای نود و سه این‌طوری سر زد. گله‌ای نیست. از سالِ جدید معجزه نمی‌خواهم. تقلایی برای برنده شدن ندارم. سیــمای زنی بازنده، زیباتر است...

azi

تجــربه‌ها

  • آذر

.

دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۵۴ ب.ظ
ســرِ کار، پوزیشن میز و صندلی‌م جوریه که هیـــچ حریمی ندارم. رسما وسط راهم! یه آدامس می‌خوام از جیبم درآرم، باید پنجاه جفت چشم رو بپام. هر پیجی که باز می‌کنم، بیست نفرِ دیگه هم می‌بینن و می‌خونن. و احیانا اگه یه مکالمه خصوصی داشته باشم، باید هفده تا پله رو برم پایین و تو محوطه سگ‌لرز بزنم تا ملت از رنگِ جدید لاک خواهرم و تاریخ سفرم و اسم دوست‌پسر همکار سابقم باخبر نشن. گریه رو که اصلا حرفشو نزن. یه بار که اشکام تا نوک مژه‌هام رسیده بود، اونقدر مثه جغد به سقف و در و دیوار خیره موندم تا بلخره بند اومد. تو یک چنین شرایطی، هیچ فضایی برا نماز و ناهار و احیانا استراحتِ خانوم‌ها در نظر گرفته نشده! یه وجب جا، تـــه کتابخونه، درست پشت قفسه‌ها کشف کردم که شده جای نماز و ناهارم. سرِ همین نماز و ناهارهای در محاصره کتاب‌ها، دارم «هنر در گـــذرِ زمانِ» هلن گاردنر رو تموم می‌کنم...!
خـرده‌روایت‌ها
  • آذر

تنها، تویــی تو که می تپی به نبض این رهایی...

پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۵۶ ق.ظ
پسرکم امروز وارد هشت سالگی می شه. هشت عددِ بزرگیــه. باید باور کنم بزرگ شدنِ ناگزیرش رو. هشت سالگیِ این بچه در سی سالگیِ من، یعنی وقتی بیست و دو ساله بودم، دلم خواسته بچه داشته باشم! از سادگی و معصومیت بیست و دو سالگی‌م ممنونم که جراتِ انجامِ درست‌ترین کارِ زندگی‌م رو بهم داد. نمی دونم چه مَرَضی‌ه که من روز تولد خودم و حالا، روز تولد فسقلی، غمگینم. شاید چون روز تولد، علیرغمِ اینکه نشونه بیشتر شدنِ سن و سال‌ه، در واقع یادآور کم شدنِ فرصتِ زندگی و با هم بودن‌ه! صبح با یه عالمه ماچ محکم راهیِ مدرسه شده و من اینجا، کنار کیک و شمع و فشفشه و کلاه و...  منتظرم تا یکی دو ساعتِ دیگه برم مدرسه و با دوستاش جشن بگیریم... دلم گرفته. دوس دارم برم سفر. یه جای دور. برم روبروی سواحل مدیترانه، داااااااااد بزنم و اشکهامو باد ببره...
تجربه‌ها
  • آذر

.

دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۲۲ ب.ظ
در فضایی مشغول به کار شدم که همیشه جزو فانتزی‌هام بود. طبعا خوشحالم. فقط اینجا یه تفاوتِ کوچولو و خنده‌دار با محل کار قبلی‌م داره. اونم اینکه صبح‌ها، به جای روبرو شدن با یه سری آدم‌های خوش‌تیپ با کت و شلوارها و پالتوهای گرون‌قیمت و پیراهن‌های خوش‌رنگ و دستمال‌گردن‌های ابریشم و ادکلن‌های خاص و تلخ، روزت رو با یه عده آدمِ چرب و چیلِ کج و کوله‌ی شنبه‌یکشنبه شروع می‌کنی! تفاوتِ عمیقِ بیزنس‌من‌ها و ژورنالیست‌ها!
خرده‌روایت‌ها
  • آذر

.

جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۱۰ ق.ظ
امروز بعد از مدت‌ها دیدمش؛ کسی که همیشه برام الهام‌بخش بوده و از روز اول آشنایی تا همین الان، هیچوقت تنهام نذاشته. خیلی وقتا ناسپاس و لجباز و غمگین و مستاصل بهش پناه آوردم و همیشه پناهم داده. خیلی وقتا نقدم کرده و سرم داد زده و از دستم حرص خورده ولی همیشه طرفِ من و تو جبهه‌ی من بوده. کم حوصله‌ست ولی معمولا برای من حوصله به خرج می‌ده و چیزی از دنیا نداره ولی همیشه آماده‌ی حمایت‌ه. خیلی وقت‌ها با یه تکستِ کوتاهش که: «بهتری؟»، به زندگی برگشتم و پیش اومده که با چند جمله‌ی ساده‌ش، از این رو به اون رو شدم. جالبه که محبتش، وابستگی نمیاره یا شایدم بسکه عاقله، بلده چطور محبت کنه. ایـــــــــنهمه سال من گریه کردم و گله کردم و گند زدم و چرا چرا کردم؛ اون همیشه مهربون و متواضع و صمیمی، گوش داده و لبخند زده و آرومم کرده و راهِ حل داده و کمک کرده و هیچ توقعی نداشته! به جرات، تنها کسیه که منو همونطور که هستم، پذیرفته و به جای توسری زدن به خاطر ضعف‌هام، حواسمو پرتِ خوبی‌هام کرده...!
یه آدمی! چه آدمی؟
  • آذر

.

يكشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۴۷ ب.ظ

بعضی وقتا هم هست که تموم می‌شم. ضعیف می‌شم. زندگی، زورش بهم می‌چربه و تلپ، می‌افتم. یاد گرفتم اینجور وقتا از خودم و حجم خشم و اشک و یاس و تنهایی‌م وحشت نکنم. به جاش مرخصی بگیرم و بشینم تو خونه و به خودم فرصت بدم. معمولا تو این مدت، از دوش و آرایشگاه و ارتباط و خونه‌داری و کلا کارای مفید، خبری نیس. تبدیل می‌شم به یه آدمِ باری‌به‌هرجهت که هروخ دلش می‌خواد و تا هروخ دوس داره، می‌خوابه. هر غذایی که خوشحالش می‌کنه رو از بیرون سفارش می‌ده. نه‌تنها به بچه بابت شلوغ‌کاریاش تذکر نمی‌ده که خودشم می‌ریزه و می‌پاشه و عین خیالشم نیس. آدمی که گوشیش خاموشه و ایمیل چک نمی‌کنه و نصفه‌شب پا می‌شه باقیمونده‌ی ته‌چینِ دو روز پیش و بطری نوشابه رو برمی‌داره و می‌شینه پای لپ‌تاپ و کلیدواژه‌ی «همسر همایون شجریان!» رو سرچ می‌کنه!!! ینی تا این حد ول و بیکار و مبتذل!

روزهای ملال و تنهایی

  • آذر

.

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۰۰ ب.ظ

صبح ها سرِ کار، با تعدادی زن هم‌سن و سال خودم صبحانه می‌خوریم و فال می‌خوانیم و می‌خندیم و گاهی راجع‌به موضوع بعدی یادداشت‌های من حرف می‌زنیم. عصرها با ژاکت و جوراب کاموایی، کنار بخاری، از ماگ شازده‌کوچولو چای می‌خورم و گفتگوها را می‌شنوم و پیاده و تایپ می‌کنم. شب‌ها سالاد درست می‌کنم و دیکته می‌گویم و قرارهای فردا را فیکس می‌کنم. دوشنبه‌ها صبح با جذاب‌ترین استاد دنیا کلاس دارم. سه‌شنبه‌ها بعدازظهر با مهربان‌ترین‌ها جلسه‌ی داستان داریم. پنجشنبه‌ها شب برنامه‌ی سینما و رستوران گذاشتم. جمعه‌ها عصر با یک تیم دوست‌داشتنی، راجع‌به پرونده‌های هفته‌ی پیش رو حرف می‌زنیم. و بی اینکه بفهمم چطور، پاییز هم به نیمه رسید...

شاید هم زندگی همین باشد و من اینهمه وقت، بیهوده دست و پا می‌زدم....هوم؟

تجـربه‌ها

  • آذر

.

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۰۷ ب.ظ

پسرم! امروز، در جشنِ پایانِ سالِ پیش‌دبستانی، تمامِ مدتی که روی سِن بودی، منِ خـــر در حالِ زر زر بودم و اشکِ لعنتی رهایم نمی‌کرد. به یاد آوردنِ راهِ شش ساله‌ای که من و تو، فقط من و تو، با هم پشتِ سر گذاشتیم و دیدنِ قد و بالا و روی ماهت بعد از طیِ این مسیر دشوار، روی سِن، قلبم را مچاله می‌کرد. 

عزیزم! نباید تمامِ این تنهایی‌ها و دشواری‌ها باعث شود احساس کنی مدیونِ منی و از من دِینی به گردنِ توست. من خودم خواستم تو را داشته باشم. بخاطر خودم. من خودم مسئولِ تمامِ تنهایی‌ها و دلتنگی‌هایم هستم. تو آزادی که انتخاب کنی، عاشق باشی، زندگیِ خودت را داشته باشی و... بروی. تو از من آزادی.

تجربه‌ها

  • آذر

.

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۱۶ ب.ظ
امروز من و پسرکم اولین کوهنوردیِ مشترکمان را تجربه کردیم. مراحلِ کوهنوردی، شبیهِ دوره‌های مختلفِ یک رابطه یا حتی کلِ زندگی است. اولش شاد و خوش‌بین و پرانرژی هستی. وسط‌هاش گرمِ تلاش و امتحانِ راه‌های مختلف برای رسیدن به قله‌ی هدف. آخرش اما به غلط کردن میفتی و شک می‌کنی و درست وقتِ پشت سر گذاشتنِ آخرین شیب‌ها که اتفاقا نفس‌گیرترین‌شان هم هست، مدام از خودت می‌پرسی: "اصلا چی شد که چنین تصمیمی گرفتم؟"؛ ولی خب کافی است گوشه‌ای بنشینی و نفسی بکشی و صبحانه‌ای بخوری و خنده‌های سرخوشانه‌ی عزیزترین‌ت را ببینی تا تمام خستگی‌ات را فراموش کنی و در راهِ برگشت، همین‌طور که به دامنه نزدیک می‌شوی، با خودت فکر کنی: "سخت بود، ولی ارزشش را داشت..."
تجربه‌ها
  • آذر

BLUE

دوشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۴۶ ب.ظ

آبی

...آنجا که ژولی، بعد از ماه‌ها بغض و زجر و انزوا به دلیلِ مرگِ همسرش، با دوست‌دخترِ شوهرش روبه‌رو می‌شود. کسی که مَرد قبل از مُردنش با او در ارتباط بوده و ژولی نمی‌دانسته. دخترک حامله است. ژولی به تلخی می‌پرسد: "بچه‌ی اونه؟" دختر لبخند می‌زند که: "بله. می‌خوای بدونی چطور شروع شد؟" ژولی می‌گوید: "نه!" دختر با تردید می‌پرسد: "می‌خوای بدونی دوستم داشت یا نه؟" ژولی با حسرت به گردنبندِ صلیبِ ظریفِ دختر که عینِ همان را از همسرش هدیه گرفته، دست می‌کشد و با لبخند غمگینی می‌گوید: "سوالم همین بود. ولی حالا می‌دونم که دوستت داشته"!

 

 

یک سکانس

 

 

 

 

 

 

  • آذر

.

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۰۸ ق.ظ

آسانسـورِ مجتمعی که در آن سـاکنیم، صبح‌ها به طـرزِ دیـوانه‌واری بینِ طبقات در رفت و آمد است. حوالیِ ساعت هفت، مرد و زن و پیـر و جوان و بچـه‌مدرسه‌ای، از خانه‌هایشان بیرون می‌ریزند و راهی می‌شوند. لحظه‌ای غفلت موجبِ پشیمانی است. شاید همان ثانیه‌ای که چشمتان روی تصویرِ خواب‌آلود خودتان در آینه‌ی آسانسور گیر می‌کند، شروعِ یک آسانسور سواریِ مفصل بینِ طبقات باشد. معمولا تمامِ سعی‌ام را می‌کنم تا سـرصبح، در حالی که لـخ‌لـخ‌کنان بچه را تا پای سرویس می‌برم و برمی‌گردم با کسی برخورد نداشته باشم و اغلب موفقم. همسایه‌ها را نمی‌بینم اما عطـر تنِ خانومی که هفت و پانزده دقیقه، درست قبل از من در آسانسور بوده؛ قمقمه‌ی سبز یکی از بچه‌ها که گوشه‌ی آسانسور جـامانده؛ جای دست‌های نوچِ یک کودکِ احتمالا مهدِکودکی روی آینه؛ بوی نانِ تازه‌ی یکی دیگر از همسایه‌ها و رایـحه‌ی "RICH MAN"ه آن یکی را خـوب می‌شناسم و راستش کلی بهشان فکـر می‌کنم...

خـرده‌روایت‌ها

  • آذر

.

چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۳۹ ب.ظ
-الو! سلام دکتر! 
+ ...
-بد نیستم. معمولی. می‌گذرونم. تو خـوبی؟
+ ...
-آره گوشی‌م خاموش بود.
+ ...
-قبرستون بودم. کار هر شبمه. سرِ شب می‌رم و سحر برمی‌گردم.
+ ...
-هیچی. گوشی‌مو خاموش می‌کنم و می‌شینم کنارش. فکر می‌کنم، می‌خوابم، حرف می‌زنم. آروم می‌شم. صبح هم پامی‌شم با ماشین تو خیابونا تاب می‌خورم و چارتا مسافر سوار و پیاده می‌کنم...
+ ...
-نه! با ماشینِ خودم. ماشینِ فــرح رو که بخشیدم. ماشین و خونه و آپارتمان رو با همه‌ی وسایلش بخشیدم رفت. هیچی نگه نداشتم.
+ ...
-به بهزیستی.
+ ...
-نه دیگه. بعدِ فــرح به چه دردم می‌خورد؟ تنها چیزایی که برداشتم کفش و لباسِ بچگیای انــارِ که فرح برا یادگاری نگه داشته بود.
+ ...
-یه اتاق تو صدرا اجاره کردم...
+ ...
-انــار هم خوبه. اونم دیگه داره جمع می‌کنه پاشه بیاد.
+ ...
-براش یه مطب تو ساختمونِ نگین قولنامه کردم. 
+ ...
-هعی بابا! بعدِ فــرح دیگه برا چی؟ برا کی؟
+ ...
-شما دکترا چی می‌فهمید؟
+ ...
-باشه بابا، باشه. تو هم مراقب خودت باش. سلام به خانواده برسون...
خـرده‌روایت‌ها
  • آذر

.

چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۴۷ ب.ظ
به خاطـر اسمم که با "الف" فارسی و "A" انگلیسی شروع می‌شود، معمولا در صـدرِ فـون‌بوکِ دوست و آشنا هستم و این مساوی است با یک عالمه تماس‌های ناخواسته با من بر اثر برخـورد دست با گـوشی، بازیِ بچه‌ با گوشی یا شماره‌گیریِ خودبه‌خودِ گوشی وقتی تهِ یک کیفِ شلوغ حمل می‌شود.
امروز صبـح، ساعتِ شش و چهل دقیقه یک تماسِ ناخواسته داشتم از دوستی که آخرین مکالمه‌مان برمی‌گشت به حـدودِ چهارسال پیش. مطمئن بودم اشتباه شده. اما ANSWER را زدم. کمی به صدای دور و خـش‌دارش گوش دادم و... دوباره خوابیدم.
خـرده‌روایت‌ها
  • آذر

.

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۴:۲۲ ب.ظ
تمامِ دیشب کابـوس دیدم. در عالمِ خواب، نیاز به سرچِ یک موضوعِ مهم و فوری داشتم اما هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم آدرس google را تایپ کنم. تا صبح با دست‌های بی‌رمق و چشم‌های کم‌سو، تقریبا تمامِ حروفِ انگلیسی را توی لپ‌تاپی که هی دور و دورتر می‌شد تایپ کردم ولی G لعنتی پیدا نشد که نشد! ظاهرن این نسلِ جدیدِ کابوس‌هاست. قبل‌ترها کابوس‌هام سر و شکلِ دیگری داشت. معمولا یک خطری تهدیدم می‌کرد و نمی‌توانستم بدوم. یا اتفاقی افتاده بود و نمی‌توانستم جیـغ بکشم. یا مثلا بی‌لباس توی کوچه و خیابان راه می‌رفتم! اما انگار محتوای کابوس‌ها هم پیشرفت کردند. چند شب پیش خواب می‌دیدم می‌خواهم یک مسیجِ فوری بدهم اما صفحه‌ی تاچِ گوشیِ لعنتی کار نمی‌کرد...!
خـرده‌روایت‌ها
  • آذر

.

چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۵۸ ب.ظ
دیوار به دیوار اتاق‌خوابم، اتاقِ یک آدمی است که پیانو می‌نوازد. گاهی، وقتی موسیقیِ سحرآمیزش از درز در و دیـوار سَرَک می‌کشد، مجسم‌ش می‌کنم که زنی جوان یا کامل‌مردی جاافتاده است. خیلی وقت‌ها بی‌آنکه بداند، حالم را خوب کرده و بهم امیـدِ دوباره داده؛ آن صبحِ بهاری که حتی نمی‌توانستم از تخت‌ بیرون بیایم، آن بعدازظهـر تابستانی که با گریه خوابم برد، آن غروبِ پاییزی که خانه تاریک بود و دلم نمی‌خواست هیچ چراغی روشن کنم، نوای سحرانگیـز موسیقی‌اش نجاتم داده بود. و اینطوری‌هاست که ما با "عیـــدنوروز" از خواب بیدار می‌شویم، با "گلِ سنگــم" روز را می‌گذرانیم و با "لاو استـوری" به خواب می‌رویم.
چند روز پیش قطعه‌ی "تولدت مبارک" را می‌زد. یعنی چند ساله شده؟
خـرده‌روایت‌ها
 
  • آذر

.

جمعه, ۱۷ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۵۸ ق.ظ

واقعیت این است که افسردگی با ورزش و ددر دودور رفتن خوب نمی‌شود. بیماری وسواس با نصیحت‌های خاله‌فرنگیس و عزت‌باجی خوب نمی‌شود. بیماری شک با شورتِ آهنیِ قفل‌دار پوشیدنِ پارتنر آدمِ شکاک خوب نمی‌شود. کسی که مشکل اتچمنت دارد هر چقدر بهش عشق بورزید و بوس و نازش کنید نمی‌تواند رابطه‌ی احساسی عمیق برقرار کند. بچه‌هایی که با خشونت خانوادگی بزرگ شده‌اند، حالا چه بین پدر و مادر و چه از طرف پدر و مادر روی آن‌ها، آدم‌بزرگ‌های نرمالی نخواهند شد. همه‌ی این‌ها را بخوانید و یک "مگر اینکه" ته‌شان بگذارید. مگر اینکه بپذیرند که مشکل دارند و دنبال حل کردنش بروند!

[+]

 دیـگرنوشت

  • آذر